داشتم فكر می كردم چه عشقی دارند اغلب پدران نسبت به فرزندانشان. چیز عجیب و غریبی است این عشق. با چه حوصله ای وقتی كوچك هستند با آنها بازی می كنند. یادش به خیر من وقتی كوچولو بودم چه قدر برایم بابا ساختمان درست كرد. من شعر می گفتم (شعرهای چرت و پرت) این شعرهای چرت و پرت را هنوز هم بابا یادش هست. برای هیچ كس -حتی خودم- آن قدر مهم نبوده كه یادش بماند. وقتی نیلوفر -خواهرم- كوچك بود عاشق شخصیت كارتونی كسپر شده بود. چند روزی كه مسافرت رفته بودند بابا با چه عشقی نشست و برایش عروسك كسپر (روح!) دوخت. باباها با چه دقتی اگر قرارباشد فرزندشان را از مدرسه یا كلاسی بردارند درست سرموقع از هركجا كه شد خود را می رسانند. یادمه وقتی نیلوفر ابتدایی می رفت بابا مهندس محاسب و ناظر یكی از پروژه های پلسازی مهم شهر بود. در شهر معروف شده بود كه درست سروقت در هر شرایطی اعلام می كرد من الان باید بروم و دخترم را از مدرسه بردارم. با هیچ كس سر این موضوع تعارف و رودربایستی ای نداشت. دستپخت بابام هم عالی است. هیچ وقت هم نذاشت كه ما گرسنه بمانیم یا junk food بخوریم.
وقتی بزرگتر شدیم از هر موفقیت مان شاد شد و از هر ناراحتی مان ناراحت. فقط وفقط برای خودمان. نه برای پزدادن به دیگران. نه برای كسب شهرت. نه حتی برای این كه بگوید "ببین این دختر منه!" فقط و فقط و فقط برای خودم.
وقتی عاشق شدم باز هم تنها مسئله ی مهمش من بودم وبس. نه حرف مردم برایش اهمیتی داشت و نه چیز دیگر. تنهایی چیزی كه برایش مهم بود خوشبختی من بود و بس. حتی این هم برایش مهم نبود كه نشان دهد از من بیشتر می فهمد و آن چه من در آینه نمی بینم او در خشت خام می بیند. ترجیح می داد من خوشبخت شوم تا حق با او باشد! عشق یعنی همین.عشق یعنی همین حوصله. عشق یعنی همین توجه بی دریغ! عشق یعنی پدر.
اشتراک و ارسال مطلب به:
فیس بوک تویتر گوگل