استان n اُم!

+0 به یه ن

برخی از ارتشی ها ی قدیمی ادعا می کنند که شاه در مورد بحرین به کشور خیانت کرد و اونها کاملا توان نظامی داشتند که هم بحرین را نگه دارند و هم تنب کوچک و بزرگ و ابوموسی را. راستش نمی دانم چه قدر این حرف آنها حرف حساب هست وچه قدر لاف در غربت؟. حسی به من می گه که جنبه لاف قضیه بیشتره. جدا شدن بحرین در زمانی به وقوع پیوست که حزب محافظه کار در انگلیس سرکار  آمده بود. من نمی دانم نخست وزیر وقت انگلیس چه جور آدمی بود اما اگر مثل مارگرت تاچر قاطی داشت و  روحیه اش جنگی بود مقاومت ایران را در هم می شکست و کلی هزینه کف دست مان می گذاشت. ایرانی که تازه تازه داشت از فقر و فاقه و وبا و مالاریا و باجگیری شهری و سالک و.... بیرون می آمد نمی بایست چنین هزینه ای بدهد.

خیلی روی لاف زنی های نظامیان نمی شه حساب باز کرد. ما در تاریخ ۵۰۰ سال اخیر مان از این لاف های نظامیانمان ضربه زیاد خورده ایم. همه می دانید که در  جنگ چالدران، لاف خالی  و هارت و پورت «مردانه» نظامیان   چه دسته گلی به آب داد. دیگری هم  مورد جنگ ترکمانچای است. مردم به اشتباه خیال می کنند پیمان ترکمانچای بود که خیانت بود حال آن که کسانی که درمورد تاریخ آن دوره مطالعه عمیق دارند (مثل همین آقای مرادی مراغه ای) بر این نظرند که  پیمان ترکمانچای با توجه به شرایط شکست سخت جنگی، یک پیروزی دیپلماتیک بود. قسمت خیانت درواقع قبل از شروع جنگ  صورت گرفته بود که نظامیان در مورد توان نظامی ایران و توان نظامی روسیه اطلاعات غلط به تصمیم سازان  (در راس آنها فتحعلیشاه) داده بودند. خیانت آنجا بود  بر اساس شور و شعار- و نه شعور- تصمیم به اعلان جنگ از سوی ایران گرفته شده بود.

راستش فکر می کنم خود محمد رضا شاه در  زمان خود  از هرکسی بهتر  توانمندی واقعی ارتش را می دانست و چنین تشخیص داده بود که از عهده کار برنخواهند آمد.  گمان می کنم تشخیص او درست بود. چرا؟! به خاطر حکایت های موثق از ضعیف کشی های همین ارتش در گوشه و کنار ایران، مثل آزار دادن زنان زائوی  قشقایی در سیاه چادرهایشان آن هم وقتی که مردانشان دور بودند. ارتش قوی ای که بتواند جلوی انگلیس بایستد و بدون هزینه گزاف انسانی پیروز شود به چند زن زائو شاخ و شانه نمی کشد! البته این ها حدس و گمان احساسی است. من چندان اطلاعات نظامی ندارم ولی محمد رضا شاه چنین آگاهی هایی تا حد خوبی داشت.

اما از یک چیز هنوز بسیار متعجبم. چرا وقتی که شاه خود رفراندوم استقلال را مطرح کرد «برو بچه های جنوب شهر تهران» را نفرستاد به بحرین تا در رفراندوم شرکت کنند و به نفع ایران رای دهند؟ تیپ کاری بود که به محمد رضا شاه می خورد انجام دهد.  به تیپ سیاست هایش می خواند. چرا این کار را انجام نداد؟!

 

حزب پان ایرانیستی هم زیاد در مورد بحرین هارت و پورت کردند. راستش نظرات آنها را ارزشمند نمی دانم و لو این که برخی از آنها مانند داریوش فروهر به خاطر پافشاری بر این نظر زندان افتاده و  از زن بچه شان- در زمانی که بسیار به پدر نیاز داشتند- دور افتاده باشند.. کیست که نداند که اگر بحرین جزو ایران «می شد» (یا «می ماند») به لحاظ استراتژیک خیلی به نفع ایران می شد؟! این را همه می دانند. همان مظفر الدین شاه -که برخی با ناجوانمردی مسخره اش می کنند- کلی به در و دیوار زده بود که بحرین را برای ایران نگه دارد ولی زورش نرسیده بود.  پان ایرانیست ها و امثال آنها دلایل تاریخی می آورند و گمان می کنند همان بس هست. دلایل تاریخی بس نیست. اولا تاریخ  واقعی خیلی پیچیده تر از آن روایت ساده شده پان ایرانیست هاست. نتیجه گیری خیلی به این بستگی دارد که به کدام دوره از تاریخ وزن بیشتری می دهید. برای همین هست که بحث های تاریخی نه تنها مناقشات ارضی را حل نمی کنند بلکه طرفین را جری تر می سازند. چون هر کدام بر بخشی از تاریخ انگشت می گذارند که به نفع خود می بینند. اگر از منظر پان ایرانیست ها دنیا با امپراطوری هخامنشی آغاز شده باشد شیوخ بحرین به درستی می توانستند بر این نکته تاریخی انگشت بگذارند که قرن ها قبل از آن بحرین تمدنی پیشرو  (تمدن دلمون) داشت و با بین النهرین تجارت مروارید می کرد. (این ها را صد البته در ویکی پدیا فارسی چندان پوشش نمی دهند). به علاوه بحث های تاریخی را هم دربست قبول کنیم باز هم در عمل خیلی کارکرد ندارد. گذشته در گذشته! مهم این هست که الان توان نظامی و اقتصادی و فرهنگی و .... چه قدر هست. آیا در اوایل دهه ۷۰ میلادی ایران آن قدر توان داشت که هم بحرین را پس بگیرد و هم جزایر سه گانه را؟! جواب را من نمی دانم. اما به نظرم محمد رضا شاه دسترسی کافی به اطلاعات لازم داشت  ولی بعید می دانم پان ایرانیست های معترض چنین اطلاعاتی داشتند. نه اطلاعات لازم را (در مورد توان نظامی کشور و توان نظامی طرف مقابل و میزان اراده اش برای قبولاندن حرف) داشتند و نه حتی درکی داشتند که  قبل از شعار دادن بایست این گونه اطلاعات را کسب کرد و بر اساس آن شعار داد.  از منظر آنها و همعصرانشان،  هرچه  شعار تند تر بود   و هرچه بر آن راسخ تر پای می فشردند بهتر بود و حقانیت شان را تضمین می کرد ولو این که  اطلاعات و آگاهی و تحلیل درستی پشت آن نبود. من این جور فکر نمی کنم!

قضیه بحرین که گذشته و رفته. نکته ام این هست که شعار تند و عزم راسخ  اما غیر مبتنی بر اطلاعات لازم نه تنها کافی نیست بلکه می تواند کار دست مملکت دهد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آدم قحطی بود؟

+0 به یه ن

در صفحه ویکی پدیای داریوش فروهر نوشته: «فروهر، ۲۶ دی ۱۳۵۷ و هم‌زمان با خروج شاه از ایران، برای ملاقات با سید روح‌الله خمینی راهی پاریس شد و ۱۶ روز بعد همراه او به کشور بازگشت. او بلافاصله پس از انقلاب، در ۲۴ بهمن ۱۳۵۷ در کابینهٔ دولت موقت به ریاست مهدی بازرگان شرکت کرد و ابتدا وزیر کار[۱۳] و سپس وزیر سیار و نمایندهٔ دولت در امور کردستان شد

 مگه داریوش فروهر چه تخصص و آگاهی خاصی در مورد کردستان داشت که بازرگان او را نماینده دولت در امور کردستان کرد؟ آیا زبان کردی می دانست؟ حتی اگر می دانست باز هم برای این سمت کافی نمی توانست باشد. لابد خیال کردند چون شاهنامه خوان هستند پس کافی است!!

دولت موقت از این کارها زیاد کرد. مثلا حمیدرضا جلایی پور را که آن موقع یک جوانک ۲۱ ساله فارس از جنوب تهران از یک خانواده بسته بود فرماندار نقده  (شهر مرزی) کرد که در آن ترک شیعه و کرد سنی کنار هم زندگی می کردند. جلایی پور وقتی به آن سمت گمارده شد نه ترکی می دانست و نه کردی. حتی بعید می دانم از آن خانواده بسته و مادر کنترل گرش اجازه می یافت که در یک عروسی ترکی -کردی که در آن آیین هایی مثل رقص چوپی برگزار می شود شرکت کند.  اگر شرکت می کرد با جادوی رقص چوپی در ایجاد اتحاد آشنا می شد و نمی شد آن چه نباید می شد. لابد خیال کرده همان ایدئولوژی «فاطمه فاطمه است» که از علی  شریعتی مزینانی  آموخته کافی است که به مرز غرب کشور برود و آنجا مشکلات را حل کند. نتیجه هم چنان که می دانید فاجعه بود.

جبهه ملی یک کم از اسلامگراها و چپگراها بهتر بود برای همین به چشم مان می کشیم. اما خدایی اش اگر بیشتر میدان می یافتند حسابی گند می زدند و امروز نام چندان نیکی نداشتند.

خوشم می آید که نسل جدید به آنهاهم دخیل نمی بندند. البته من کماکان به مصدق ارادت دارم. ولی خداییش احترام مصدق به جای خود ولی دکترین و عملکرد جبهه ملی هم چندان چنگی به دل نمی زند. باید فکر نویی در انداخت. فکری که ریشه در حال و رو به آینده دارد نه در گذشته.

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ازدواج در سن بالای ۳۵ سالگی

+0 به یه ن

من نظر زیر را در ۲۸ فروردین منتشر کردم. انتظار داشتم کلی نظر تند و تیز و مخالفت و بد و بیراه به دنبال داشته باشد. اما کسی نظری نداد. به گمانم دیده نشد. برای همین دوباره منتشر می شوم که مطمئن باشم حتما فحش می خورم😄


یک نکته:
اگر دختری با سن حدود ۳۵ تا ۴۵ ساله هستید و برایتان خواستگاری سنتی یا نیمه سنتی با اختلاف سن یکی دو سال با شما (چه بزرگتر چه کوچکتر) آمده یک مقدار شک کنید. مردهایی که تا آن سن مجرد مانده اند معمولا بدجوری وابسته به خانواده شان (مادر و پدر و خواهر و برادر) می شوند. پسرهایی که در زیر ۳۰ سال دنبال ازدواج می روند معمولا کمتر وابسته هستند.

اگر این مردی که خواستگار سنتی آمده از نظر مالی وضعش خوب نیست و یا والدین ثروتمندی دارد ولی خودش آه در بساط ندارد به نظرم روی خوش به او نشان ندهید. دست کم یکی دومیلیارد تومان باید داشته باشد که بتواند خانه ای رهن کند. خودش باید داشته باشد. به قپی آمدن های پدرش که چنین و چنان کمک و حمایت خواهد کرد زیاد توجه کنید. اگر پشت گوشتان را دیدید حمایت مالی پدر آقا را هم خواهید دید. اگر اون پدر اهل حمایت مالی کردن بود یا تا این سن پسرش را داماد کرده بود یا دنبال عروس جوان تری می گشت که چند تا نوه برایش بیاورد. معمولا مردان این سنی دروغ زیاد می گویند. به قول سعدی «جهان دیده بسیار گوید دروغ»
اونها که به خواستگاری سنتی از یک دختر با سن ۳۵ ساله آمده اند با این تصور هست که این دختر چون سنش بالاست و مردی جوان (!!!) همسرش شده دنده اش نرم! باید با فقر بسازد و پسر ما را هم از نظر مالی حمایت کند. به دروغ پیش در و همسایه خواهند گفت که چنین و چنان داریم از پسرمان حمایت می کنیم اما در عمل شما و خانواده تان را هم خواهند دوشید.
پسر اگر ۲۰ ساله بود و شما هم ۲۰ ساله بودید شاید در حمایت از شما جلوی پدرش می ایستاد اما در سن بالای ۳۵ سالگی که وابستگی اش به خانواده بیشتر شده به خاطر یک دختر ۳۵ ساله یا مسن تر توی روی پدرش نخواهد ایستاد.
این خانواده می تواند شما را بدبخت کند و شیره شما را بمکد.
اصلا لازم نیست عروسشان شوید. در دهه ۲۰ زندگی که نیاز جنسی شما در اوج بود نیازتان را سرکوب نمودید و با مجردی سر کردید. حالا که دیگه این نیاز فروکش کرده چرا باید خود را اسیر این مرد و خانواده اش کنید؟
در سن بالای ۳۵ سالگی اگر دختری بخواهد ازدواج کند تامین مالی و آرامش می خواهد. دست کم همسرش باید بتواند یک خانه رهن کند. یعنی خودش (نه پدرش) دست کم حدود یکی دومیلیارد تومن داشته باشد که پول رهن بدهد. اگر در یک خواستگاری سنتی (نه عشق و عاشقی) وقتی به این موضوع که رسید خیلی روشنفکر بازی در آورد که زن و شوهر برابرند وپس تو هم باید در رهن خانه مشارکت کنی عطایش را به لقایش ببخشید. امروز این را می گوید فردا به تحریک مادر وخواهرش خواهد گفت تو باید همه رهن را بپردازی اگر نداری برو از پدرت قرض بگیر!
منظورم ازدواج سنتی است. قضیه عشق و عاشقی متفاوت هست.
اگر در سن بالای ۳۵ سالگی ازدواج سنتی می کنید بهتر از یکی در سن و سال خودتان اما بی پول و وابسته به خانواده، مردی حدود ده سال بزرگتر از شما ست که رفاه مالی برای شما بتواند فراهم کند ولو این که قبلا همسری داشته باشد که طلاق گرفته یا فوت کرده. اگر آن مرد ایراد و بدنامی (شهرت به بداخلاقی یا شغلی بدنام یا ....) نداشته باشد احتمالا بیشتر قدر شما را می داند تا مردی همسن سال شما که مادر و خواهرش در گوشش می خوانند همای سعادت بر دوش شما نشسته که یک پسر جوان (!!!) نصیبتان شده!
یکی دو میلیارد تومن هم پول داشته باشد باز در آینده شما مجبور خواهید شد که درآمدتان را خرج زندگی مشترک کنید. با این اوضاع اقتصادی و تورم چاره ای نیست. اما اگر از همان اول بخواهد شما سرکیسه را شل کنید بدانید که هدف خودش (در واقع هدف مادر خواهرش) دوشیدن شماست و قرار نیست برای زندگی مشترکتان حس مسئولیت داشته باشد. به او آموخته اند که حس مسئولیت اش باید برای مادر و خواهرش باشد نه «برای دختر مردم» (منظور همسرش!)!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

خستگی دایمی و خشم و طلبکاری و نتایجش بر زندگی زناشویی

+0 به یه ن

دکتر هلاکویی می گه عشق زن و شوهر را خشم و عصبانیت متوالی به بی تفاوتی بدل می کند. خشم شدید و مداوم علیه همسر که قطعا  به این نتیجه  منجر می شود.  حتی خشم و طلبکاری کلی هم   (حتی اگر علیه همسر نباشد) آتش عشق را خاموش می کند و  به بی تفاوتی می انجامد. وقتی زوجین کار سنگینی دارند که  اعصابشان دایم خرد  هست خطر چنین  سرد شدن بین آنها زیاد هست. در زوج های پزشک من این را زیاد دیده ام. واقعا پزشکی کار سختی است و وقتی زن و شوهر هر دو پزشک هستند تحت فشار بسیارند و در نتیجه خستگی می تواند خشم  مزمن بیاورد. بعدش  آتش عشق شان  سرد می شود.  نباید فکر کرد که چون روزی (احتمالا در دهه بیست زندگانی) ازدواج با عشق    شروع شده همین گونه ادامه خواهد یافت. من زیاد شنیدم که  یکی از زوجین که شاهد سرد شدن عشق همسر ش و احتمالا بی وفایی می شود به شدت شاکی می شود که چرا وی به تعهدش وفادار نمانده.  احساسات آدم در طول زمان عوض می شود. باید مواظبش شد. وقتی زوجین کاری سنگین و جدی مانند پزشکی دارند  که طبعا روی روح و روانشان فشار می آورد دیگه بهتر هست سر موضوعات کوچک تر و بی اهمیت تر  بیخیال باشند. اصرار نداشته باشند که در همه چیز بدرخشند. در همه چیز قرار نیست perfectionist و کمال گرا بشوند. در همان پزشکی و اتاق عمل کمال گرا باشند کافی است. چه اصراری هست که حتما دخترشان هم مثلا در کلاس باله سرآمد باشد. در کلاس باله اش شل و ول حضور پیدا کند مگه چی می شود؟!  اصرار بر کمال گرایی در همه چیز   اون قدر فشار به  زوجین می آورد که  به خشم و عصبانیت دایمی می رسند و عشق در خانواده شان به سردی می گراید. درسته شغل سنگینی مثل پزشکی درآمدی می آورد که زوجین را قادر می سازد لاکچری زندگی کنند. اما خیلی وقت ها بهتر هست که ساده زیستی پیشه کنند. نه برای این که پولش را ندارند بلکه به این دلیل که لاکچری بازی هم وقت می خواهد و اعصاب می طلبد. لاکچری بازی بیشتر برای آدم های بیکار پولدار هست. نه زوجی پزشک یا نظیر ان که هزار تا کار مهم تر از لاکچری بازی دارند. لاکچری بازی را به بعد از بازنشستگی هم می توان موکول کرد.


-------------


در نوشته قبلی ام اشاره کردم که زندگی زوج های پزشک به علت سختی کار پزشکی از یک سو و نیز اصرار بر سبک زندگی لاکچری (که استرس های خاص خود را دارد) می تواند تنش زیادی داشته باشد. اشاره کردم اگر برخی چیزهای کم اهمیت تر را شل نگیرند این همه استرس به خشم و طلبکاری دایمی منجر می شود که آن هم به گفته دکتر هلاکویی (و نیز مشاهدات پرتعدد خودمان) به سردشدن عشق می انجامد.

 در مورد زوج های فیزیکدان چی؟ راستش کار تحقیقی فیزیک در شاخه ای مانند انرژی های بالا کار  پراسترسی نیست. هیجان دارد اما استرس ندارد. این که تصور می کنی شاید مقاله ای که داری می نویسی پرده از یک راز طبیعت بردارد خیلی هیجان انگیز است. اما استرس خاصی  ندارد جز آن که ممکن هست این ایده که  شما دارید روی آن کار می کنید به عقل یک گروه دیگه در آن سوی دنیا هم برسد و اندکی (یکی دو روز) زودتر از شما مقاله را منتشر کنند. در سال های اول که تعداد مقالات پژوهشگر کم هست و برای یافتن شغل  به مقاله نیاز دارد این موضوع اندکی استرس به او وارد می کند اما به تدریج که تعداد مقالات آدم بالا می رود چنین استرسی کم می شود. به علاوه فرد به تجربه در می یابد بهتر است با ان گروه همکاری کند تا رقابت. راهش را هم یاد می گیرد.

اصل کار پژوهش خیلی استرس ندارد اما گاهی  افراد خودشیفته در محل کار  پیدا می شود  که استرس بیجا تزریق می نمایند. از این قبیل افراد باید حذر کند باید راهی یافت که فشار روانی بیجا به فرد یا به فضای کاری وارد نکنند. مخصوصا در کارهای پژوهشی نظیر کار ما که طمانینه و تمرکز لازم هست حذر از آنها لازم هست. ماها سی چهل سال روی موضوعی کار می کنیم تا نوک سوزنی علم را جلو ببریم. ۵۰ سال بعد هم نتایج آن به مرحله کاربرد می رسد. در نتیجه استرس یک ساعت این ور و آن ور  نباید کشید. بلکه باید کوشید این قبیل استرس ها ما را از ریل اصلی خارج نکند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دیوانگی حلوا حلوا کردن داره؟!

+0 به یه ن

من پادکست های بی-پلاس با اجرای آقای علی بندری را عموما دوست دارم. یک پادکست سه قسمتی هم  نسبتا تازه منتشر کرده در مورد زندگی یک زن آمریکایی به نام دبرا. داستان مربوط به اواخر دهه ۷۰ تا دهه ۹۰ هست. چند روز گذشته موقع انجام کارهای خانه این پادکست را گوش می کردم. شاهین هم گاه سرک می کشید و دست آخر پرسید مگه این زن چه چیز فوق العاده ای داشت که بعد از سی سال داستانش را گوش می کنی؟ جواب دادم برای من این زن و داستانش جذابیت خاصی ندارد. در صفحه حوادث روزنامه ها  داستان هایی از این دست زیادند. چیزی که مرا کنجکاو کرد تا این داستان  کشدار نه-چندان-جذاب را بشنوم حس تحسین شدید توام با شیفتگی در لحن آقای بندری نسبت به آن زن بود! جا به جا با شیفتگی نسبت به آن زن صحبت می کرد.. جا به جا آقای بندری  به نویسنده کتاب درمورد داستان دبرا ایراد می گرفت که چرا دبرا را بد قضاوت کرده، چرا با او همدلی نکرده و چرا حق را به شوهر دبرا داده.

  بگذارید آخر داستان را بگویم  چون ارزش آن را ندارد که شما هم بخواهید بروید گوش دهید. آخر داستان دبرا خانه شان را طوری آتش می زند که هر سه فرزندش هم در آن بسوزند . دو فرزندش کشته می شوند و تنها یکی می ماند. بعد که پلیس او را می گیرد و مسجل می شود آتش سوزی عمدی بوده می خواهد پسر آتش گرفته اش را  مقصرمعرفی کند تا هم  خود را برهاند و هم ضربه روحی بیشتری به شوهرش بزند! داستان واقعی بوده است.

شاید فکر کنید بعد ازشنیدن آخر داستان هر کار آن زن- حتی خوبی های او- به نظرم عیب و ایراد آمده. اما راستش از همان اول پادکست که آخرش را نمی دانستیم وقتی راوی شروع کرد  از خوبی دبرا تعریف کردن، آن چه او حسن ناشی از شکوه استثنایی دبرا می دانست به نظرم ایراد خالص آمد!

در زیر چند مورد را می آورم که چگونه آن چه که از منظر من  نشانه از عیبی عمیق  هست آقای بندری نشانه شکوه می دانست و با آب و تاب تعریف می کرد. چرا انگشت روی این نکات می گذارم!؟ برای این که بسیار دیده ام که افراد چنین عیوبی را حلوا حلوا می کنند.

 

۱- از همان پادکست اول، آقای بندری شروع کرد به حلوا حلوا کردن که دبرا «از اونها» بود که درس نمی خوانند اما همیشه نمره خوب می گیرند! سئوال من این هست که «از کدوم ها؟»

ببینید مطالب درسی که در مدارس و دانشگاه آموزش داده می شود حاصل قرن ها تلاش و  کوشش  دانشمندان و پژوهشگران و ادیبان و شعرایی است که ده مرتبه از دبرا و امثال او باهوش تر بوده اند. چه طور دبرا با هیچ زحمتی می تواند همه دستاوردهای آنها را یکهو قورت دهد؟! تعارف که نداریم آموختن زحمت دارد. نابرده رنج گنج میسر نمی شود. البته برای فرد به اندازه کافی باهوش، آموختن در کنار زحمت لذت هم دارد.

من «از اونها» که ادعا می شود درس نمی خوانند اما از بس باهوشند فوری یاد می گیرند، زیاد دیده ام. افسانه ای بیش نیست! فقط هم در یک سیستم آموزشی معیوب با معلم های بیسواد و سطحی و بی مسئولیت این افراد گل می کنند! معلم درست و حسابی کوییزی می گیرد که به چنین فرد مدعی ای ثابت کند که چیزی نمی داند. در سیستم پیشکسوتان ما از این افراد زیاد پیدا می شد. یارو دو تا اصطلاح به زعم آن پیشکسوت قلمبه سلمبه یاد می گرفت و آن را می پراند. بعدش حلوا حلوا می شد که ببینید چه ستاره ای است!چه باهوش هست! سقف سواد آن پیشکسوت هم از آن بیشتر نبود و همان بس بود. این سیستم بدجوری دانشجوهای درست و حسابی را خرد می کرد که عزم آموختن بیش از دو سه اصطلاح داشتند.

راستش حلوا حلوا کردن این قبیل آدم ها و باهوش خواندن آنها توهین هست به امثال ما که مثل بچه آدم درسمان راخوانده ایم و مسخره بازی در نیاورده ایم و همیشه هم به لحاظ درسی و علمی موفق بوده ایم! دبرا اگر واقعا باهوش بود راهی برای مفهمومی خواندن دروس پزشکی می یافت و خودش را هم برای امتحان بورد آماده می کرد تا رفوزه نشود و به خاطر رفوزه شدن عمری روی اعصاب شوهر بینوایش راه نرود و منت سر بچه های بیچاره ترش  نگذارد! 


۲- در پادکست تاکید می شد که دبرا خیلی مادر فداکاری بود و به خاطر بچه هایش از کار گذشت. «از اون مادرها» که مرتب بچه هایشان را فلان کلاس و بهمان کلاس می برند و..... همینجا که رسید من گفتم خدا به داد بچه هایش برسد. مادری  را که به خاطر این کارها منت سر بچه هایش می گذارد و بین بقیه برای خودش  آوازه به هم می زند خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند! مادران نرمال اگر فکر کنند کاری برای فرزندشان لازم و مفید هست انجام می دهند. دیگه دور نمی افتند به بقیه نشان دهند که چه مادر نمونه  و فداکاری هستند که چنین می کنند. اصلا برایشان معنی ندارد که بخواهند برای خودشان در جمع  امتیاز و شهرت کسب کنند که برای بچه هایشان کاری کرده اند. تقریبا همان طوری که ما به کسی منت نمی گذاریم  و یا پز نمی دهیم که برای خودمان کاری می کنیم! مادران نرمال و غیربیمار هم وقتی کاری برای بچه شان می کنند آن را چنان طبیعی می دانند که دیگه درباره اش تبلیغات نمی کنند! اصلا چنین تبلیغاتی را مسخره می دانند. وقتی می شنویم که مادری برای کارهایی که مادران دیگر هم می کنند این همه حلوا حلوا می شود معمولا نتیجه آن هست که آن مادر برای خودش زیادی دارد تبلیغ می کند و آن هم نشانه آن هست که مهر مادری واقعی ای در دلش نیست و برای شو-آف در برابر بقیه از این کار ها می کند.  این که آخر داستان آن زن با بی رحمی فرزندانش را آتش زد شاهد تایید بی مهری اش بود. اگر در دهه شصت خورشیدی بودیم به من حمله می بردند که« تو چه می دانی مهرمادری نیست. او از شدت مهر بچه هایش را آتش زده.» من هم در جواب می گویم مهرمادری اش توی سرش بخورد که این همه به فرزندانش ضربه زد. مگر در مورد عشق زن و مرد نمی گویند «عشق درد ندارد»؟! پس این  مهر مادری از نوع دبرا چه عشقی است که این همه درد به فرزند بینوا  روا می دارد!؟

 

۳- دبرا هزار و یک ضربه به همسر خود هم زد. مثلا پسرش را علیه پدر تحریک می کرد (که البته هم ضربه به پسر نوجوان معصوم بود و هم به پدر و هم به خواهرانش که شاهد کشمکش همیشگی بودند). یا در غذای شوهرش سم می ریخت. همه اینها را  آقای بندری عیبی کوچک می دانست و به نویسنده کتاب هم ایراد می گرفت که چرابا دبرا همدلی نمی کند. لابد شوهر خود دبرا هم خیلی ایراد ندانسته که اصرار چندانی برای پایان دادن به این مسخره بازی ها نکرده. به هر حال من وکیل و وصی مردانی که دانسته خود را به دامان زنان دیوانه و آسیب زا می اندازند نیستم. وقتی آنها زنان خودشیفته را جذاب می دانند جور محبوبش را هم تحمل می کنند. اما مشکل اینجاست که  برعکس پدر که همسر را خود انتخاب می کند، کودکانی که از این وصلت به وجود می آورند مادر را خود انتخاب نمی کنند ولی قربانی این انتخاب پدر می شوند. زنان خودشیفته خود را برترین مادران می دانند و کلی هم در این باره تبلیغ می نمایند. پدر هم باور می کند و فرزندان خود را جلوی همسر خودشیفته خود بی دفاع رها می کند. گمان می برد جور محبوب بی همتایش فقط بااوست غافل از این که جور اصلی  محبوب او را --نه او-- بلکه فرزندان می کشند. در آن داستان دبرا هم پدر حداکثر چند بار مسموم شد اما کودکان در آتش خشم مادر سوختند.

 

۴- در پادکست آقای بندری با تحسین  متمایل به شیفتگی می گوید که دبرا (که پزشک بود) در اورژانس باهمه دعوا می کرد البته دست آخر معلوم می شد حق با دبرا بوده! این هم باز نشانه بدی دبرا بود. نه فقط دعوا کردنش بلکه همیشه «حق با او بودنش!» مگه می شه کسی اشتباه نکنه؟! کسی که چنین جلوه داده می شه همیشه حق با اوست اغلب مواقع کسی است که چنان کولی بازی در می آورد که بقیه برای این که قال بخوابد مجبور می شوند اشتباه ناکرده را بپذیرند و عذر بخواهند! در اورژانس هم لابد شرایط طوری هست که دلسوزان می خواهند قال بخوابد ولو به قیمت پذیرش اشتباهی که مرتکب نشده اند!  به علاوه حتی اگر واقعا حق با دبرا بوده است باز هم اون قال و قیل راه انداختن با بقیه (که پرستاران و بهیاران زیردست او بوده اند) نسخه فاجعه است. چرا؟! چون وقتی از قیل و قال دکتر بخش می ترسند اشتباهات خود را می پوشانند که می تواند نتایج فاجعه بار داشته باشد -به خصوص در جایی مثل اورژانس!

 

۵- باز در پادکست گفته می شد که دبرا در اورژانس با مریض ها دعوا می کرده که چرا وقتی بیماری شان اورژانسی نیست به اورژانس آمده اند. طبق معمول آقای بندری این را هم چنان توضیح می دهد که انگار دبرا کار خیلی با شکوهی انجام می داده! اگر دبرا یک پزشک معمولی بود راهی پیدا می کرد که این نوع  مریض ها را بدون تنش دست به سر کنند و سراغ پزشکان دیگر بفرستند. اگرهم  به واقع آدم با شکوهی بود می رفت بررسی می کرد که علت این که این همه بیمار غیر اورژانسی مراجعه می نمایند چیست. بعد، مسئله را ریشه ای حل می کرد. اما دبرا نه باشکوه بود و نه حتی یک آدم نرمال.  بدترین کار ممکن را انجام می داد که هم به خودش و هم به بیمارستان آسیب می رساند. دیگه حلوا حلول کردن نداره!

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

Our love-hate relation with medical staff

+0 به یه ن

درفضای مجازی زیاد خوانده ام که دکترها شاکی هستند که همان خانم هایی که برای آرایشگاه چنین و چنان خرج می کنند به دکتر و آزمایشگاه که می رسند اعتراض می کنند که قیمت ها بالاست. این نکته را توجه نمی کنند که اعتراض از بهر خودشان  نیست! آرایشگاه رفتن یک کار تفننی است . کسی پول نداشته باشد نمی رود. اما وقتی برای دکتر و آزمایشگاه و…. پول نباشد فاجعه هست. روی اعتراض هم به دکترها نیست. به مسئولان کشوری است که به اندازه کافی به خدمات درمانی سوبسید نمی دهند و به جایش ثروت کشور را خرج «اتینا» می کنند. نمی دانم چرا  برخی دکتر ها این طوری به خودشان می گیرند و   در برابر این شکایت بجا گارد می گیرند؟! اتفاقا همصدا با بیماران و  همراهان انها باید از مسئولان مطالبه گری کنند.


------------------


این هفته سر وکارمان همه با دکتر و بیمارستان و.... بود. واقعا که چه قدر پزشکان و پرستاران و دستیارانشان زحمت بیمار می کشند. چه قدر ناز بیماران را می کشند! چه نازمان را بکشند و چه فحش مان دهند ما مجبوریم که به آنها مراجعه کنیم. پس ناز کشیدن آنها برای بازاریابی نیست  بلکه از روی انسانیت هست.

یادتان هست چند سال قبل از آن که کرونا بیاید  دستگاه های تبلیغاتی خیز برداشته بودند که ذهنیت عمومی را علیه پزشکان تحریک کنند.؟!درد و بلای پزشکان و پرستاران بخوره توی سر آنهایی که می خواهند بین اقشار ملت تفرقه ایجاد کنند تا  همه آنها را  بچاپند. متاسفانه بسیاری از استادان دانشگاه-به خصوص استادان جا افتاده و مسن- در آن دوران گول دستگاه تبلیغاتی را خوردند وبا آنها علیه پزشکان هم آوایی می کردند. خیال می کردند اگر از حرمت پزشک در جامعه کم شود بر حرمت آنها افزوده می گردد. نمی فهمیدند که همان دستگاه تبلیغاتی ابتدا سراغ پزشک میرود و آنها رامی کوبد و در مرحله بعدی سراغ کوبیدن استادان دانشگاه می آیند. کرونا آمد و تبلیغات ضد پزشک را خنثی کرد. تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد!



-----

رابطه فرد با پزشک و جامعه پزشکی رابطه پیچیده ای است.  ملغمه ای است از احساسات  شدید و خشک ترین تصمیمات منطقی. طفل که به دنیا می آید حتی قبل از مادر خود با کادر پزشکی مواجه می شود. کادر درمانی جزو اولین افراد خارج از خانواده و دوستان نزدیک  هستند که کودک با آنها ارتباط برقرار می کند. از همان ابتدا بیمار حس متضاد دارد. از سویی بیماری اش را خوب می کند و از سوی دیگر آن چوب بستنی ملعون را در حلقومش می کند و سوزن می زند.از همان ابتدا این رابطه رابطه ای است عجیب و متفاوت با هر رابطه دیگر. به پزشک چیزهایی می گوید که به نزدیکترین کسانش هم نگفته و هر پرده ای و مرزی بین پزشک و بیمار بر می افتد.  رابطه عجیبی است. بیخود نیست رابطه جامعه با پزشک هم از جنس 

love-hate relation هست . از یک سو جامعه پزشکی را به حد نیمه-خدایی تکریم می کند و از سوی دیگر مراجعه به آنها که یادآور درد و زجر هست و آنها را فحش می دهد. هیچ وقت مردم نسبت به نانوا و ..... که شاید به همان اندازه به آنها احتیاج روزانه دارند این طوری توام با احساسات شدید و غلیظ نخواهد بود. رابطه غریبی است این رابطه!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

پژوهشکده در فروردین

+0 به یه ن

فیلم ها و عکس های برنامه های پژوهشکده  که در فروردین ماه ضبط گشته اند  اکنون در دسترس عموم هستند.

۱) فیلم سخنرانی ویژه در مورد مصرف انرژی و گسیل گازهای گلخانه ای  که توسط دکتر انصاری فرد ارائه شد در لینک زیر قابل دسترس هست:

https://www.aparat.com/v/Z49Vt

توصیه می کنم این سخنرانی ویژه را ببینید. برای کم کردن مصرف انرژی در پژوهشکده، به خصوص در فصل تابستان، تمهیداتی اندیشیده ایم که توسط کادر اجرایی به اطلاع شما خواهد رسید. خواهشمند هست در این راه به خاطر زمین که زیستگاه و خانه مشترک ماست با راهکارهایی که کادر اجرایی تشریح و تبیین می کنند همکاری لازم را بنمایید.

۲) سخنرانی های تخصصی همایش انرژی های بالا در لینک زیر در دسترس هست:

https://www.aparat.com/playlist/9763363

در فیلم اختتامیه می توانید در مورد برنامه های پژوهشکده برای جذب نیروهای جوان فعال در قالب پست-داک و.... بشنوید:

https://www.aparat.com/v/hWlOV?playlist=9763363

۳) فیلم معرفی کتاب سیاه چاله به قلم دکتر شیخ جباری در لینک زیر قابل دسترس می باشد:

https://www.aparat.com/v/3EF68?playlist=9763363

۴) برای آشنایی بیشتر با تاریخچه گروه پدیده شناسی  پژوهشکده فیزیک به لینک زیر می توانید مراجعه نمایید:

https://physics.ipm.ac.ir/psh.pdf

۵)  

فایل های صوتی و اسلاید های  همایش انرژی های بالا و نیز  عکس های همایش در سایت خود همایش در دسترس می باشند:

https://physics.ipm.ac.ir/conferences/hepco/index.jsp

عکس های دسته جمعی که در آخر برنامه گرفتیم برای شخص من چنان جذاب و خوشایند بود که یکی از آنها را به صورت تابلو برای دفتر کارم تهیه نمودم. در عکس ها مهمان های خردسال را هم می بینید.

۶) در دو سال و نیم اخیر اقدامات چندی برای بالا بردن استاندارد های «ایمنی سلامت و محیط زیست» در پژوهشگاه  انجام گرفته است از جمله آن که برای جمع آوری باطری های مستعمل دو استند در پژوهشگاه قرارداده شده است. وقتی این استند ها پر می شوند از موسسه خیریه نیکان ماموت برای جمع آوری آنها اقدام می کنند. درآمد ناشی از بازیافت باطری ها توسط این موسسه صرف  تهیه پروتز برای کودکان بیمار نیازمند خواهد شد.  در پردیس فرمانیه، همراهی تحسین برانگیزی با این گونه اقدامات توسط اعضای پژوهشگاه- و نیز مهمانان آن- مشاهده می شود.  در سایت همایش نیز اعلام شده بود که شرکت کنندگان چنان چه علاقه داشته باشند می توانند باطری های مستعمل خود را با خود به همراه آورند و در استند ها قرار دهند. همان طور که  در انتهای فیلم اختتامیه  مشاهده می نمایید سئوال نمودم که آیا کسی باطری مستعمل با خود آورده یا خیر. حدود ۱۰ نفر از شرکت کنند گان (علاوه بر اعضای خود پژوهشگاه) به این کار اقدام نموده بودند. این حرکت را در همایش های آتی هم تکرار خواهیم کرد و امید هست که عده بیشتری با این روند آشنا شوند و همکاری نمایند. برخی هم ابراز علاقه کردند که جعبه ای در دانشکده خود قرار دهند و همه باطری های مصرف شده را با خود در همایش بعدی به همراه آورند. در یک خانواده دو نفره متعارف در سال بیش از دو سه باطری مصرف نمی شود (البته در خانواده های بچه دار مصرف بیشتر هست) اما وقتی به جمع آوری از فامیل و آشنایان رو می آوریم تعداد قابل توجهی باطری جمع خواهد شد. با این کار هم محیط زیست کمتر آلوده می شود و هم کمکی به کودکان نیازمند خواهد بود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

خطاب به دختر پسرهای جوان و شجاع

+0 به یه ن


با وحشیان دهن به دهن نذارید. با گاو وحشی که نمی شه احتجاج کرد. خودتان را از معرض شاخ های آنها دور کنید. تعداد وحشیان کم هست و دایره جولانشان هم محدود. اما اگر شاخ بزنند، آسیب جدی جسمی و روحی می بینید. حیف شماست. مراقب خود باشید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

از پیرارسال تا امسال با ترانه علیدوستی

+0 به یه ن

خبر ناگوار بیماری ترانه علیدوستی  خاطرات نه چندان دور  را به یاد من آورد. بهتر است مرور کنیم. دو سال پیش در همین فصل سال  ترانه علیدوستی  وهمبازی هایش برای فیلم «برادران لیلا» به جشنواره کن رفته بودند. 

در فضای مجازی یک عده در تاختن به ترانه علیدوستی از هم پیشی می گرفتند. این عده از جنس افرادی که روزی با دگنگ از عباس کیارستمی در بازگشت از کن استقبال کردند نبودند!  اتفاقا طرفداران  پروپاقرص زهرا ابراهیمی شده بودند که همان سال جایزه کن را برد! دایم زهرا ابراهیمی را که از ایران مهاجرت کرده بود و در فیلمی که شبهه ضد اسلامی بودن داشت بازی کرده بود، برسر ترانه علیدوستی می کوبیدند! برخی از  مذهبیون به زهرا ابراهیمی می توپیدند وبرخی از چپگراها به ترانه علیدوستی! درآن روزها تاختن به ترانه علیدوستی و قربون صدقه زهرا ابراهیمی رفتن ، بین جماعتی که به روشنفکری خود می نازیدند یک جور افه بود!

 یکی از بهانه های تاختن به ترانه علیدوستی این بود که ترانه علیدوستی «دامن گنده» پوشید و باعث شد پیرمرد همبازی اش، سعید پورصمیمی، دیده نشود. آن زمان چنین نوشتم:

« یک عده  شعار واویلا سر می دهند که دامن ترانه علیدوستی گنده بود پیشکسوت نجیبی مثل سعید پورصمیمی در گوشه وایستاد بی احترامی به پیشکسوت شد! ای واویلا! وا مصیبتا! باباجون! اونجا جشنواره کن هست. زورخانه نیست که نگران این باشید مبادا زنی وارد بشه و حواس ها از حلوا حلوا کردن پیشکسوت به سوی دامن گنده اون زن منحرف بشه. عکس هنر پیشه های زن خارجی در جشنواره کن را ببینید. انواع و اقسام دامن های گنده پوشیده اند. کسی هم ازشون ایراد نمی گیرد که چرا دامنشان مانع از دیده شدن فلان هنرپیشه پیشکسوت شد که در گوشه ایستاده بوده. سنت جشنواره کن و اسکار و…. همین چیزهاست. دامن گنده ترانه هم اونجا چیزی غیر عادی ای نبوده. 

تعارف که نداریم. اونجا هنرپیشه می روند که دیده بشوند. شما علاقه به دیده شدن اگر ندارید دنبال این جور جاها نباشید.


:

اسم جشنواره کن را سرچ کردم. عکس های زیر اومد. همه این دامن ها از دامن ترانه علیدوستی گنده ترند اما کسی نمی گه که واویلا این دامن ها را پوشیدند و به پیشکسوت هایی که در گوشه وایستادند ظلم شد دیده نشدند . زورخانه که نیست که زن سانسور بشه تا مرد پیشکسوت دیده بشه! جشنواره کن هست. خوب یا بد، همینه! سنت ٧٥ ساله اش فراهم ساختن بستری برای دیده شدن هنرپیشگان زن با دامن گنده است. خوشتان نمی آد، اخبارش را دنبال نکنید

به جایش کارتون پهلوانان را ببینید که در مورد سنت های زورخانه ای هست. من و شاهین یک مدت این کارتون را می دیدیم. همه اش در مورد پهلوانان پیشکسوت و فرهنگ اونهاست. به خواست من و شما ، جشنواره کن قرار نیست فرهنگ زورخانه ای پیدا بکنه

»

چند ماه گذشت و جنبش مهسا پیش آمد و موضع ترانه علیدوستی را درباره اش می دانید. ترانه از آن پس  ممنوع الکار شده و فیلمی بازی نکرده. زندان افتاده و حالا به شدت مریض هست.

آقای سعید پورصمیمی ( یا به قول حمله کننده ها به ترانه« پیرمرد نجیب!!) چی؟ اصلا نگرانش نباشید. ماشالله یک فیلم در این مدت بازی کرده و پارسال هم در جشنواره فجر نامزد بهترین بازیگر مرد شده.


نتیجه: این قدر با زنان نامهربان نباشید. انتظار نداشته باشید که زن خود را سانسور کند تا پیرمرد جولان دهد!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

فیلم جلسه رونمایی از کتاب سیاه چاله

+0 به یه ن

فیلم جلسه رونمایی از کتاب سیاه چاله به قلم دکتر شیخ جباری


https://www.aparat.com/v/3EF68

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ 1 ]