هر گز یک ایرانی را تهدید نکن!

+0 به یه ن

چندی پیش سر زبان ها افتاده بود که آقای ظریف در مذاکرات هسته ای خطاب به یکی از سفرا ی غربی گفته "هرگز یک ایرانی را تهدید مکن!" این عبارت که بی شباهت به کُرکُری نیست به مذاق خیلی ها خوش آمد. اما من ناراحت شدم شنیدم چنین حرفی زده شده. چیزی که من می خواستم اتفاق بیافتد برداشتن تحریم ها بود نه کرکری خواندن. می ترسیدم باز سر لج و لجبازی که تنها مصرف داخلی دارد تحریم ها بمانند و سخت تر شوند و دودش برود به چشم ملت!
اما خوشبختانه چنین نشد. در مصاحبه دیدنی ظریف در برنامه دید در شب، رشیدپور سئوال می کند که قضیه چه بوده. ظریف جوابی می دهد که  به عقیده من باید بارها و بارها بازگو شود و جا بیافتد. اولا تاکید می کند که او هرگز نمی خواست که صحبت های این چنینی اتاق مذاکره به بیرون درز کند. ثانیا فضا را شرح می دهد و می گوید طرف مقابل چون عصبی بوده دستانش را شدید تکان می داده وبی اختیار خودکار از دستش به سوی یکی از ایرانیان پرت شده. ظریف در چنین فضایی آن جمله را گفته. آقای ظریف از این که نام آن فرد عصبی  را فاش کند امتناع کرد. تاکید هم نمود که بلافاصله بعد از گفتن آن جمله سعی کردیم فضا را از وضعیت متشنج در بیاوریم و به مذاکرات سازنده ادامه دهیم.  عقلانیت حکم کرده که کرکری خواندن را زودتر تمام کنند.
روانشناسی مذاکرات چیز پیچیده ای است. "درشتی و نرمی به هم در به است." خوشبختانه "یار ما (ظریف) این دارد و آن نیز هم!"
این که کجا محکم صحبت کنی و کجا نرمی نشان دهی پختگی و خبرگی و استعداد مذاکره کننده را می رساند.
خوشحالم که  اکنون در سیاست خارجی مان کسانی داریم که در این گونه ظرافت های کلامی  استادند.
در مذاکره بر سر مسایل ریز و درشت داخلی وبین المللی نیز باید چنین عمل کنیم.

به طور خاص اگر می خواهیم مسئولان محلی و نمایندگان ما بروند و کاری اساسی در جهت حفظ محیط زیست (مثل احیای دریاچه اورمیه) یا حقوق زبانی تورکان و.... انجام دهند کسانی را باید انتخاب کنیم که ظرافت های کلامی را بشناسند نه آن که افتخارشان بد فارسی حرف زدن باشد و وقتی هم که ترکی حرف می زنند الکی کرکری بخوانند و حرف هایی بزنند که مجبور شوند فوری پس بگیرند و عذر بخواهند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

هشدار

+0 به یه ن

اگر شما و یا یکی از آشنایانتان در صدد هستید در "دوره های معنوی با اسامی شسته رفته" شرکت کنید این هشدار آنا را جدی بگیرید.
چند سال پیش پسر جوان  و تحصیلکرده یکی از آشناهای ما مرید یک عارف نمایی شد.  بعد اون پسر برای مدتی گم شد! ماه ها خبری از او نبود تا این که جسد او و چند جوان دیگه و اون شیخ را در کرج پیدا کردند. گویا خودکشی دست جمعی کرده بودند.
خطرات این راه بسیارند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یه سئوال؟

+0 به یه ن

تا به حال شده از یک دوست یا آشنا یا فامیل پزشک سراغ یک پزشک متخصص را بگیرید و از دکتری که معرفی کرده راضی باشید؟ برای من که پیش نیامده!
دکترهای خوب را یا اتفاقی-با سعی و خطا- پیدا کرده ام یا  یک بیمار دیگر او را معرفی کرده و یا از دوستانم که پرستار یا ماما بودند تعریف او را شنیده ام.
تاجایی که یادم می آید هر دکتری که دکتری دیگر معرفی کرده حسابی توزرد از آب در آمده!
پرستارها و ماما ها خوب دکترها را می شناسند. اونها را بدون نقاب و به دور از ژست های متعارف سرکارو در عمل شناخته اند.  کمتر هم در بازی های نون به هم قرض دادن صنفی بین پزشکان هستند و درنتیجه از گفتن حقیقت  در مورد دکترها ابایی ندارند. اونها بهتر معرفی می کنند. بیمار ها هم دکترها را به معنای واقعی کلمه با پوست و خون خود می شناسند.
بهتر بودن "دکتر آشنا" هم از آن افسانه هاست!  افسانه هست که اگر دکتر آشنا در بیمارستانی داشته باشی بهتر می رسند. فوقش چند تا تعارف صد من یه غاز  به درد نخور موقع ورود تحویلت می دهند. نتیجه این می شود که معذور و مقید می شوی و خدماتی که حق تو و یا همراهت هست را نمی خواهی.  اگر برحقت پافشاری کنی "دکتر آشنا" برایت چشم غره می رود که "من اینجا برای خود برو وبیا دارم. می میری بمیر اما پرستیژ من باید حفظ شود."
 باز پرستار آشنا بیشتر به درد می خورد. درواقعیت بیمارستان ها را پرستارها می چرخانند. دکتر با ژست و با اسکورت می آید یک سر می زند و می رود. پرستارهست که شبانه روز آنجاست.  پرستارها با هم دوست هستند و هوای آشنای دوستانشان را بهتر دارند.
تجربه من این هست که خیلی روی پزشک آشنا نباید حساب کرد. پزشک آشنا تاکید خواهد کرد که حرف همکارش را دربست و بی چون و چرا قبول کنیم چرا که آنها بهتر می فهمند. در صورتی که عموما مشورت با پزشک دیگر و با سر زدن به سایت پزشکی آمریکا  نقص های زیادی در طبابت اطبا می توان پیدا کرد.  می شه دید که چه طور بدون توجه به عوارض جانبی و بدون سئوال در مورد سایر داروهای مصرفی همین طوری هرتکی دارو تجویز کردند.
در مورد ویزیت و اینها هم باز پزشک آشنا کمک زیادی نمی کند. اگر مبلغ کم باشد از شما پول نمی گیرد مجبورمی شوید هدیه ای چند برابر حق ویزیتش بخرید ببرید مطب. تنها منتش می ماند.
اگر مبلغ قابل توجه باشد از یک ریالش نمی گذرد. به خاطر رودربایستی چانه هم نمی توانید بزنید. چه بسا به خاطر اعتماد به آشنا یودن او دولاپهنا هم حساب بکند. به هر حال قیمت را از دیگری هم بپرسید. این هم یک معامله هست مثل معامله های دیگر. حساب حساب کا کا برادر.
پی نوشت: و ابدا از دکتر آشنا-ولو فامیل درجه یک (فرزند پدر مادر خواهر برادر همسر) نخواهید در خانه شما را معاینه کنند. وقت بگیرید بروید به مطبشان. از پرداخت حق ویزیت نهراسید.  سلامت شما بیشتر ارزش دارد. حق ویزیتش ان قدر ها زیاد نیست که بخواهید روی سلامتتان ریسک کنید. معمولا دکتر ها در خانه یا سر مهمانی که معاینه می کنند  از همون (کم یا زیاد) سواد و هوشمندی شان درست و حسابی استفاده نمی کنند. سرسری می گیرند و عموما اشتباه تشخیص می دهند. 
مورد داشتیم دکتر متخصص پوست از روی بدجنسی سر میز شام کرم خراب کننده پوست تجویز کرد. ماجرای "قیین قوودا" بود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل
آردینی اوخو

قانون مداری آلمانی ها- نوشته مینجیق در 10 تیر 88

+0 به یه ن


آلمانی هایی که من با آنها برخورد داشته ام، افراد خونگرم و بی شیله پیله ای بوده اند. دوست آلمانی زیاد داشته ام و زیاد پیش آمده که با هم جایی برویم و دوست آلمانی یکی از مقررات "نانوشته" دست و پا گیر را زیر پا بگذارد. بگذارید مثالی بزنم تا منظورم از "مقررات نا نوشته دست و پا گیر" و زیر پا گذاشتن آن معلوم شود: در غذا خوری آی-سی-تی-پی دو ردیف میله هست تا وقتی صف غذا طولانی می شود مردم آن جا بایستند. علی الاصول می توان بدون گذر از میان میله ها به داخل رفت اما جلوی ورودی، زنجیری کشیده اند. در روزهایی که صف نیست، دوستان آلمانی زنجیر را پس می زنند و مستقیم وارد می شوند. چند بار با چند نفر متفاوت شوخی کردم و گفتم "آلمانی ها که مقرراتی هستند. تو چرا مقررات را رعایت نمی کنی؟" این گونه حرف ها به آلمانی ها گران می آید! در جواب چنین شوخی هایی شروع می کنند به بحث جدی کردن. این حرف به آنها بر می خورد چون آن را به آن معنی می گیرند که "آلمانی مثل گوسفند هر حرف زور و تقید بی دلیلی را می پذیرند." این تصویری نیست که دوستان آلمانی من بپسندند. دوستان آلمانی من تاکید می کنند که تنها به قوانین که حکمتی قابل قبول دارند و منافع بلند مدت جمع را تامین می کنند احترام می گذارند.
در غیر صورت، محدودیت مزبور نامش "قانون" نیست! نامش "حرف زور" است!
اما انصافا همین دوستان آلمانی، در رعایت قوانینی که حکمتی دارد، مانند پارک نکردن در محل مخصوص پارک اتومبیل معلولین و... سنگ تمام می گذارند. در این موارد، هیچ گونه سستی نشان نمی دهند . اگر هم کسی سستی کند شدیدا برخورد می کنند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

جشن برگزار کردن برنامه ریزی می خواهد (به خصوص در تبریز)!

+0 به یه ن

یک مهمانی ساده که می گیریم از مدت ها پیش برنامه ریزی می کنیم. دوستان را دعوت می کنیم. آدرس و زمان مهمانی را به آنها دقیق می دهیم. میوه و شیرینی تهیه می کنیم. لباس مناسب می پوشیم. این طوری هست که مهمانی شکل می گیره. حتما به شما بارها کسانی گفته اند "خونه خودتون هست. هر وقت بیایید قدمتان روی چشم!" چند بار شده این طور دعوت ها را جدی بگیرید و هروقت خواستید بروید خانه شان؟! اما وقتی می گویند "فلان روز فلان ساعت تشریف بیارید" می فهمید که دعوت جدی هست یا تشکر می کنید و عذر می خواهید و یا شما هم برنامه ریزی می کنید که بروید. یک مهمانی ساده این همه برنامه ریزی می خواهد. اون هم مهمانی های خانگی  که ما تجربه و فرهنگش را از قدیم و نسل اندر نسل داشته ایم و خدا را شکر خیلی "مهندسان فرهنگی"  در برگزاری مهمانی های  زنانه -برعکس خیلی کارهای شخصی دیگر- انگشت توی چشمانمان نکرده اند! در این مورد استثنائا-کمابیش- گذاشته اند زندگی مان را بکنیم. حتی در دهه شصت هم خیلی مزاحم برگزاری مهمانی های زنانه نمی شدند.
با این حساب  برای جشنی عمومی گرفتن در خیابان های شهر-آن هم شهرهای ما که به جشن عادت ندارند و ماتم زدگی و خمودی را موقر و قابل احترام می دانند-باید خیلی بیشتر برنامه ریزی کرد. ساده انگاری هست که  فکر کنیم ساعت ده شب می رویم چهارراه آبرسان و یا ولی عصر یا ائلگلی یا شهناز و بعد  می بینیم که به طور معجزه آسایی بقیه  مردم هم آمده اند. ما بوق می زنیم اونها هم جواب می دهند و با هم جشن می گیریم! نه! این اتفاق نمی افته! شما بوق می زنید بقیه خشمگین چپ چپ نگاه می کنند!! در فرهنگی که فکر می کنند کسی که شادی می کند و شادی خود را علنی می سازد "سَفِه" هست انتظار آن معجزه را نباید داشت!

این که بعد از پیروزی تراختور مردم خود به خود جمع می شوند و شادی می کنند اتفاقی نیست. صدهزار نفر رفته اند استادیوم عده بیشتری هم از خانه دارند تماشا می کنند بعدش که بازی تمام شد این افراد که جمعشان جمع هست می روند و در خیابان ها هم شادی می کنند. تیم تراختور حدود چهل سال (شاید هم بیشتر) سابقه دارد. به تدریج این فرهنگ به وجود آمده. (مطلب یاشا تراختور مرا ببینید!)
در مورد انتخابات هم همین طور. ستاد های انتخاباتی ماه ها در سطح شهر کار می کنند. وقتی به نتیجه رسید مردم می روند خیابان ها جشن می گیرند.
هیچ کدام از این دو نوع جشن ابتدا به ساکن نیستند. انتظار نداشته باشید که در سطح شهری مثل تبریز چنین جشنی به طور خود به خود برای مسئله ای مثل مذاکرات هسته ای رخ دهد. اون آمادگی اجتماعی برای جشن گرفتن برای چنین مناسبتی نیست! اگر بخواهیم جشن بگیریم باید برایش برنامه ریزی کنیم. والا ساعت ده، یکی با ماشینش می رود ولی عصر؛ دیگری آبرسان و آن یکی ائلگلی.  همگی می بینند خبری نیست بر می گردند خانه شان. نه جشنی نه شادمانی ای!
 

مردم به شادی احتیاج دارند. به جشن همگانی نیاز دارند که این خمودی را که چند سالی است همه گیر شده شکست دهند.  مگه ما ناراحت نیستیم که چرا استان های  آذربایجان از توریسم غربی سهم کمی دارد؟! خوب! بیشتر به خاطر  این است  که توریست غربی آن قسمت از ایران را نمی شناسد. برایش به اندازه کافی تبلیغ نکرده اند. اگر دیشب  درتبریز و اورمیه و مراغه و... جشن مذاکرات می گرفتند و عکس هایش را در اینترنت می گذاشتند خبرگزاری های دنیا آن را مخابره می کردند (به شرط آن که عکس ها کیفیت خوبی داشتند.) تبلیغ مفت و مجانی وبسیار موثر می شد برای توریسم. این پیام رامی فرستاد که یک بخشی هم در شمال غرب ایران هست که مردمش اهل شادی و جشن هستند. توریست هم همین چیزها را می خواد دیگه! جشن های تراختور را گمان نمی کنم مخابره کنند. اما جشن مذاکرات هسته ای را مخابره می کردند.


امیدوارم باز هم فرصت های شادی آور- از این دست- برای ملت ما پیش آید. مثلا امیدوارم شش ماه دیگه برداشتن تحریم ها قطعی شود. اون وقت باید "بترکونیم!!!" نه فقط در وایبر و تلگرام. بلکه در سطح شهر!
در زیر چند پیشنهاد می کنم که جشن همگانی عملی شود.

1)  با دوستان و همفکرانتان تماس بگیرید و برنامه ریزی کنید که چند ماشین باهم بروید. جدا جدا بروید جشنی صورت نخواهد گرفت. اگه سه چهار تا ماشین باهم باشند بقیه به جای چپ چپ نگاه کردن همراهی می کنند.  15 نفری با هم بروید 20 نفری هم از رهگذران همراهتان می شوند. همین برای جشن کافی هست. جمع بزرگتر شود از کنترل خارج می شود. همین سایز ایده آل هست.
2) معمولا آقایان حال شرکت در این جشن ها را ندارند.   اشکالی ندارد. می شه درکشان کرد! مردها در استادیوم ها و ..... امکان جشن گرفتن بیشتر از ما دارند. به علاوه خستگی کار روزانه مانع می شود. خانم ها می توانند با هم قرار بگذارند که با هم بروند برای جشن. مثلا زن و شوهر و فرزندی با هم با یک ماشین  بروند
و دو نفر از دوستان خانم را هم با خود ببرند.  این چیز عجیبی در فرهنگ ما نیست.  ازقدیم پیک نیک و..... را هم همین جوری می رفتیم. چیز پذیرفته شده ای در چارچوب فرهنگ ماست. همه راضی خواهند بود!
3) بچه ها را حتما ببرید. محیط را شادتر و با نشاط تر می کنند. خاطره خوشی تا آخر عمر در یادشان می ماند. من هنوز خاطره سوم خرداد روز آزادی خرمشهر را عیان در ذهن دارم. خوبه بچه ها ببینند مردم ما در خیابان تنها سر تصادف گلاویز نمی شوند. گاهی هم نا آشنا ها دور هم جمع می شوند و جشن می گیرند. یک مقدار شادی و عطوفت و همدلی همگانی هم ببینند بد نیست!!
4) شربت و شیرینی تهیه کنید وبین مردم پخش کنید. همان کاری که مساجد در اعیاد می کنند! چه اشکالی داره!؟ همدلی ای که شیرینی و شربت پخش کردن ایجاد می کنه بی نظیر هست! جشن که فقط با بوق نمی شه! شیرینی و شربت هم می خواهد!
5) شاخه گل تهیه کنید و به رهگذران بدهید و تبریک بگویید.  می ارزد برای یک جشن کمی خرج کنیم. خاطره اش به خرجش می ارزد!
6) پلاکارد و.... تهیه کنیم.
7) در جشن لباس های رنگ روشن و شاد بپوشیم.
8) عکس و فیلم بگیریم و در اینترنت هم پخش کنیم.

پیشنهاد دیگری اگر دارید بنویسید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تهران یا لندن

+0 به یه ن

چند روز پیش فرودگاه امام خمینی بودم. کلی هندی و پاکستانی و عرب از کشورهای مختلف بودند. زبان های مختلف در هم بود. چشمانم را بستم و یک لحظه این حس به من دست داد که در لندن هستم که این همه عرب و هندی با هم جمع شده اند. مسافر آلمانی هم زیاد بود.
هورررررااااااااا!!!!!!!!!
داریم یواش یواش بین المللی می شویم!
دوست و رفیق های خارجی تون را دعوت کنید بیایند ایران. همین چیزهای معمولی ایران هم براشون جذابیت می تونه داشته باشه. منظورم این هست که خیلی مقید نباشید که حتما همه چیز باید درجه یک باید باشه تا یه خارجی را دعوت کنیم بیاد.
در بخش نظر ها (باخیش) نوشته قدیمی چپ کوک را منتشر می کنم تا منظورم بهتر روشن بشه.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تیپ شناسی هواپیمایی

+0 به یه ن

مسئولین هواپیمایی تورکیش ایر خیلی زرنگ و زبل هستند. تیپ شناسی شون حرف نداره. هواپیما های نو و شیک و پیکشون را می فرستند ایران.  خوب می دونندکه ایرانی جماعت  که به سمت غرب پرواز می کنه می خواهد چیز نو نوار ببینه! اگه غیر از این باشه تورکیش ایر را انتخاب نخواهد کرد.
 در مقابل هوا پیماهای درب و داغونشان را می فرستند پاریس. می دونند فرانسوی جماعت وقتی به سمت شرق پرواز می کنه می خواهد یک چیز درب و داغون ببینه تا حس خود برتر بینی اروپایی اش ارضا بشه. هواپیمای نونوار بفرستی بد عنقی می کنه .
 امیدوارم روزی روزگاری از شر تحریم ها خلاص بشیم و هواپیمایی های ما هم در عرصه بین المللی حرفی برای گفتن داشته باشند!  اون وقت هواپیماهای خوبمون را می فرستیم افغانستان، درب و داغون ها را می فرستیم پاریس

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

انقلاب فرهنگی چین

+0 به یه ن

یه فیلمی بود در مورد یک خانواده معمولی چینی که اتفاقات زندگی شان متاثرمی شد از وقایع سیاسی چین نظیر انقلاب فرهنگی و... اسم فیلم یادم نیست. همین صدا و سیما چند سال پیش پخشش کرد. در یک بخش دختر جوان خانواده بیمار بود یا می خواست زایمان کنه (درست یادم نیست) بردنش بیمارستان. در بیمارستان پزشکی نبود. بیمارستان را پرستارانی می گرداندند که در واقع پرستار هم نبودند. یعنی هیچ آموزش آکادمیک ندیده بودند. اعضای حزب بودند که آمده بودند به توده ها خدمت کنند و مخالف " سوسول بازی سرمایه دارانه تحصیلات و امتیازهای ناشی از آن هم" بودند. خلاصه دختر بیچاره خونریزی کردو این دخترها هم کاری بلد نبودند بکنند. به اصرار مادر دختر فرستادند دنبال دکتر. آقای دکتر اومد! یک پلاک هم به گردنش آویزون کرده بودند که این فرد عامل کاپیتالیسم هست. با چند تف هم به استقبالش رفتند و سرکوفت هم زدند که ببین نیروهای مردمی چه به خلق خدمت می کنند اون وقت تو با ذهنیت کاپیتالیستی ات برای خودت اشرافیت به هم زده بودی. دکتر آن قدر گرسنه بود که نا نداشت بره سراغ مریض. کمی مادر مریض به او غذا داد تا جون بگیره. تا دکتر بره سر مریض، اون دختر جوان تموم کرد!
سیستم درمانی آلمان و سوئد خوبه. همین طور سیستم آموزشی شان. نزدیک به ایده آل هست. اما آنها با تف انداختن به صورت دکتر و معلم ومدیر کاپیتالیست این سیستم را درست نکرده اند. حکومتشان خوب سیاستگذاری کرده. هم دکتر راضی هست هم مریض و هم همراه مریض

پدر و مادر دوست چینی من انقلاب فرهنگی چین را تجربه کرده بودند. چیز وحشتناکی بوده. مادر دوستم را از 18 سالگی تا 28 سالگی فرستاده بودند یه یک دهکوره. به دور از خانواده تنها و بیکس! نه برای این که اونجا کار معلمی یا پرستاری بکنه تا وضع مردم محل بهتر بشه. فقط و فقط برای زجر دادن این جوانان که از خانواده های نسبتا مرفه بودند.
می خواستند غرور و نشاط و جوانی را از آنها بگیرند.
انقلاب فرهنگی چین سالها بعد از روی کار آمدن مائو بوده. در یک مقطعی احساسات ضد سرمایه داری را بخشی از جامعه تحریک کردند آنها را انداختند به جان بقیه جامعه .

نرمش نسبی که از جانب انقلابیون در فیلم "آخرین امپراطور" دیدیم مال قبل از انقلاب فرهنگی چین بود. در جریان انقلاب فرهنگی از این نرمش ها وشفقت ها خبری نبوده. البته با اون امپراطور خائن که عملا برای حفظ قدرت شخصی کشورشان را دودستی تقدیم به ژاپنی ها کرده بود کاری نداشتند. او کرنش کافی را کرده بود و باهاشون همکاری لازم را کرده بود و عزیز دردونه شده بود. حمله را آوردند به دختر و پسرهای 18 ساله خانواده های متوسط و پزشکان و مدیران مدارس و.....

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

شوخی اصفهانی ها با خود

+0 به یه ن

بی آن که خودم در بحث شرکتی کنم چندین بار شاهد گفت  وگویی  با این مضمون از زبان افراد گوناگون بوده ام:
اولی: پس چه طور اصفهانی ها از این که جوک اصفهانی بگوییم ناراحت نمی شوند اما شما ترک ها حساسیت نشان می دهید؟!
دومی: آخه انصاف بدهید جوک های اصفهانی با جوک هایی که در مورد ترک ها و لرها گفته می شه قابل مقایسه هست؟! جوک های اصفهانی در واقع دارند برایشان نوشابه باز می کنند که خیلی باهوش و زرنگ و کاردرست هستند...

این گفت و گو پس ذهنم بود تا برحسب اتفاق برخی فیلمفارسی های 40 -50 سال پیش را دیدم. در این فیلم ها اصفهانی را هجو کرده بودند. همین موضوع "حسابگری" مضمون هجوهایشان بود اما به بدترین شکل.  حتی به من- با این که اصفهانی نیستم- برخورد از بس توهین آمیز بود! بدتر از اغلب جوک های لری و ترکی که امروز ساخته می شوند.  به مرور زمان خود اصفهانی ها سکان جوک هایی که در موردشان ساخته می شود به دست گرفته اند و همان صفت حسابگری را که به آنها نسبت داده می شود با تعبیر خوشایند زرنگی، باهوشی و  کاردرستی سوژه شوخی ها قرار داده اند. بد هم نشده برایشان! این نوع شوخی ها به جاذبه های توریستی شهرشان افزوده. توریست که می خواهد برود اصفهان می داند مجاز هست از این شوخی ها بکند و بخندد و بخنداند! طبعا توریست از رفتن به جایی که واهمه آن هست که مردمش از شوخی سو برداشت کنند و برآشوبند حذر می کند. نفع دومی هم که این نوع جوک ها برای اصفهانی ها داشته این هست: جوان اصفهانی که به تهران می آید در اثر تلقین این جوک ها و شوخی ها وظیفه خود می داند حواسش را جمع کند و زرنگ باشد. فرصت های خوب را از دست ندهد و... در اثر این هوشیاری معمولا خوب پیشرفت می کنند.

انصافا زِبر و زرنگ هستند که با خرد جمعی شان به  این راه حل برای مقابله با جوک های توهین آمیز رسیده اند. هر کدام از راه حل های زیر منتهی به شکست می شد:

1) مقابله با جوک های هجو آمیز از طریق پرخاش: اگر فردی که جوک را گفته بود پررو و بدجنس می بود با شنیدن پرخاش جری تر می شد. اگر فرد ساده دلی بود که بدون توجه به توهین آمیز بودن حرف تنها برای شوخی جوک را بیان کرده بود (اغلب هم از این جنسند) از واکنش پرخاشگرانه بر آشفته می شد و سعی می کرد ارتباطش را کم کند. این طوری آدم خیلی از دوستانش را از دست می دهد و خود منزوی می شود.  آنهایی هم که سیاست باز هستند وقتی می بینند کسی به جوکی حساسیتی دارد سر جلسات مهم سرنوشت ساز یا مسابقات و.... با علم کردن جوک ها می خواهند تعادل فکری طرف را به هم بریزند تا نتواند از تمام پتانسیل فکری خود بهره بگیرد.
خلاصه این روش بیشتر به ضرر شنونده جوک هجو آمیز تمام می شود تا به ضرر گوینده آن.
2) همراهی  و تکرار جوک ها: برخی برای این که نشان دهند خیلی "لارج" هستند خود نُقل مجلس می شوند و علیه قوم خود جوک های هجوآمیز می گویند. این بدترین راه مقابله هست! اولا حمایت و همدلی کسان خود را از دست می دهد. ثانیا  اثرات تلقین را نمی توان نادیده گرفت! کسانی که دایم خود را هجو می کند پس از اندکی واقعا زبون و پست می شوند.
3) خجالت دادن از طریق بذل و بخشش: این هم استراتژی خیلی بدی هست. به نظرمن یکی از علل ناکامی ما ایرانی ها این هست که -نمی دانم از کجا- در ذهن همنسلان مادربزرگ های ما کاشته شد که باید فرد زورگو و هتاک و .... را با خوبی بسیار "خجالت داد!" من تا به حال یک مورد هم ندیده ام که این "تز خجالت دادن از راه خوبی" به نتیجه برسد. خجالت که نمی کشند هیچ! بدتر لگد می پرانند!  اصلا چرا باید خوبی و بذل و بخشش را نثار هتاک و زورگو و زیاده خواه کنیم. این همه آدم نجیب دور و بر خود آدم هستند که نیازمند محبت هستند. در این کشور این همه پرورشگاه این همه خانه سالمندان این همه بنیاد خیریه  هست. اونها را فراموش کنیم  و باج بدهیم به آدمها ی زورگو و هتاک که متنبه شوند!؟
با بذل و بخشش نمی توانستند جلوی آن نوع جوک ها بایستند! لطف مکرر، وظیفه مسلم. بذل و بخشش به آن گونه افراد فقط آنها را متوقع می ساخت! 
4) نصیحت اخلاقی فرد هتاک: نصیحت علی الاصول چیز خوبی هست! اما همان طوری که می دانید ملزوماتی دارد. هرکسی نصیحت را نمی پذیرد! از هرکسی هم نصیحت پذیرفته نمی شود.  نصیحت اخلاقی فقط تا یک حدی برد دارد. هرچند به نظر من از برد و سودمندی آن نباید غافل بود.


به نظرم  هموطنان اصفهانی بهترین راه را برای مقابله برگرفته اند که کارساز هم بوده. همان محتوا  ("حسابگری") را گرفته اند اما رنگی قهرمانانه به آن داده اند. چون جامعه از قبل با این استریو تایپ بیگانه نبوده فوری رنگ قهرمانانه آن را جایگزین رنگ سطح پایین آن کرده.
پی نوشت: یک تبلیغی هم برای توریسم اسکو بکنم. اسکو شهر و شهرستانی است بسیار خوش منظره در نزدیکی تبریز با دیدنی های فراوان: کندوان روستا ی مجار نشین و.... از هموطنان -به خصوص هموطنان اصفهانی دعوت می شود از این شهر دیدن کنند.
 دست بالای دست بسیار است.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

Big fish in a small pond

+0 به یه ن

در وبلاگی مادری در مورد دغدغه های تحصیلی و علمی پسرک نوجوانش نوشته. شخصی هم نظری به این صورت گذاشته:
"افق های پسرک شما از افق های انسان های به ظاهر بزرگی که تا کنون پیرامون خودم دیده ام بسیار وسیع تر است.نگران نباش با این ذهنی که او دارد خودش یک روز متوجه می شود که اصلآ بحث دانشگاه و شغل و ثروت نیست و تنها چیزی که مهم است زندگی است و او یک روز به این حقیقت تلخ پی می برد که در اینجا از تنها چیزی که خبری نیست زندگی است.زمانی که به این حقیقت پی برد دو راه دارد،یا می ماند و خودش را با دانشگاه و شغل و ازدواج و فرزند و کسب درآمد مشغول میکند و یا میرود تا با تمام وجود زندگی را تجربه کند.یادت باشد در آن روز احساسات مادری بر تو غلبه نکند. فیلم سینما پارادیزو را یادت می آید؟در سکانسی از فیلم وقتی آپاراتچی پیر سینما آن پسر را همراهی میکند تا از روستا برود، به او میگوید:برو و پشت سرت را هم نگاه نکن،اینجا از زندگی خبری نیست."

اونجا چیزی ننوشتم. اما صلاح دانستم اینجا نظری بگذارم. هر کسی با این دید (":برو و پشت سرت را هم نگاه نکن،اینجا از زندگی خبری نیست" )  جای دیگر هم که رفته هیچ چی نشده. چیزی نشده جز یک بازنده که مرتب برای خودش دل می سوزونه. در فرهنگ غربی به خصوص آمریکایی هم که می دوتید self-pityمذموم هست.
کسی در زندگی موفق می شه که هر جا که هست سعی کنه از جنبه های مثبتش استفاده ببره. بعدش که اونجا برایش کوچک شد و چیزی نداشت به او اضافه کنه یا سعی کنه اونجا را بزرگ تر کنه یا سعی کنه بره به یک جای بزرگتر.

در این داستان طنز منظورم را بیشتر شکافتم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل