خط آهن سراسری؟

+0 به یه ن

نقشه خط آهن ایران به اصطلاح سراسری ایران در زمان رضاشاه را  ببینیداین دیگه شاهکار «دیکتاتور دلسوز» است که صد سال هست برسر ملت منتش را می ذارند! «دیکتاتور دلسوزی» که از برکت حکمرانی ناکارآمد چهل و چند سال اخیر، آرمان و رویای حدود ۲۰-۳۰ درصد از مردم این سرزمین شده! شما را به خدا شاهکارش را بنگرید! خط راه آهن را کشیده اند اما از شیراز و اصفهان عزیزدردانه خودشان هم نگذرانده اند! حالا من نمی گم از تبریز می گذراندند. ما که ناتنی بودیم! حداقل از شیراز و اصفهانِ جان جانانشان می گذراندند!  (البته تبریز از زمان قاجار خط آهن به سوی قفقاز داشت که از سال ۱۲۹۵ خورشیدی-یعنی حدود ده سال پیش از تاجگذاری رضا شاه و چهار سال پیش از نامبرده شدن از او به عنوان سپهسالار- به بهره برداری رسیده بود! در نقشه اگر دقت کنید این خط آهن به رنگ قرمز و با برچسب خط های قدیمی تر نشان داده شده است.)

توجه کنید: هرچند خط راه آهن رضا شاه از اصفهان و شیراز و یزد و کرمان و بندرعباس و بوشهر نمی گذرد اما از «قم» که می گذرد! خوب نگاه کنید! قشنگ از اراک به سوی قم خم می شود! از اراک به تهران روی خط مستقیم نمی رود! یادآوری می کنم که حوزه علمیه قم در زمان همین دیکتاتور دلسوز توسط  حائری یزدی پا گرفت. دقت کنید: زمان رضا شاه را عرض می کنم نه زمان محمد رضا شاه. زمانی که هنوز ملکه مادر گرفتار دعوا با هوو های خویش بود و زیر سیطره شوی تاجدار خویش مجال نمی یافت سلیقه خود در کشورداری را اعمال نماید. از این جهت تاکید کردم که قدرت گرفتن  اجتماعی روحانیت در دهه بیست خورشیدی را-که مورد نقد شدید کسروی بود- به  مذهبی بودن خود محمد رضا شاه و ملکه مادر نسبت می دهندقبل از  سلسله پهلوی، عتبات در عراق مرکز تشیع بودند و حوزه علمیه قم نفوذ و قدرت چندانی نداشت. زمان رضا شاه بود که حوزه علمیه قم پاگرفت.

 به خط آهن احداثی در زمان رضا شاه برگردیم.خط آهن حتی از قم به سوی تهران مستقیم نمی رود و یک قری می دهد تا به تهران برسد. علت چیست؟ علت مهندسی -نظیر شل بودن شن های صحرا یا کوه و...- داشته یا حضرات در اونجا زمین هایی داشتند که خواستند خط آهن از آن بگذرد و قیمتشان بالا رود؟ راستی زمین های مش قاسم دایی جان ناپلئون اونجا نبود؟!!!!


البته از حق نگذریم این مسیر کوتاه تر از مسیر بوشهر-شیراز-اصفهان-تهران و یا بندرعباس-کرمان-یزد-تهران بود. اما اگر راه آهن برای مردم کشیده می شد می بایست از شهرهای پرجمعیت آن دوران می گذشت. در آن دوران قم و اراک و.... جمعیت خیلی اندکی داشتند. به علاوه به لحاظ منابع آب، قم جای مناسبی برای کلانشهر شدن نبود ونیست! این را هم خودم می دانم که نمی توان همه را راضی کرد. ولی طبعا می شود طرح را طوری ریخت که اولا در همان فاز اول عده ی بیشتری خیر ببینند و ثانیا، زیر ساخت مدولار باشد و قابلیت توسعه تدریجی داشته باشد  (یعنی بشود با خط های فرعی شهر های دیگر را هم به خط سراسری مربوط ساخت). ولی عملا چنین نشد. هنوز ساختار راه آهن کشور ما ضعیف است. اگر از اول سنگ بنا درست گذاشته می شد این همه مدعیان سازندگی که دنبال شو-آف بودند در طول دهه ها آن را تکمیل می کردند و اکنون شبکه راه آهن درست و درمونی داشتیم. من البته نمی خواهم منکر این واقعیت شوم که خط آهنی که زمان رضا شاه کشیده شد  هم از خط آهنی که روس ها در زمان قاجار از تبریز کشیدند و هم از خط آهنی که جناب احمدی نژاد برای شیراز کشید خیلی روان تر و مستحکم تر بود . در مورد اولی می شه گفت که تجربه اول بود و تکنولوژی آن زمان عقب مانده تر بود. ولی این که خط راه آهن احمدی نژاد از خط آهن رضا شاه عقب تر بود  باید خیلی مایه شرمساری مسئولان باشد. منتهی آستانه شرمساری مسئولان چهل سال اخیر  در قبال ندانم کاری هایشان خیلی بالاست. در مورد این تئوری توطئه که خط آهن سراسری رضا شاه دستور انگلیس بود من هنوز قانع نشده ام. ظن من این هست بیشتر سر لجبازی دیکتاتور مآبانه خود و به هیچ گرفتن نظر مشاوران چنین تصمیمی گرفته شده. در مورد سید ضیا شکی ندارم که «آدم انگلیسیا» بود خیلی از مصیبت های ما از حرکت های زیر پوستی همین سیدضیا نشات گرفته: از حجاب اجباری گرفته، تا نا امیدشدن پیشه وری از مجلس تا دعواهای زن و شوهری بین شاه و فرح که بیگانگان وبدخواهان از آن سود جستند و به مملکت ضربه زدند. ولی در مورد رضا شاه فکر نمی کنم آدم بیگانگان باشد. رضا شاه، «آدمِ خودش» بود. رضا شاه محصول و فرزند زمانه خویش از بطن جامعه ایران بود. جامعه ما به حال خود نیز گذاشته شود باز پتانسیل پروراندن کیش شخصیت حول و حوش دیکتاتور هایی مثل رضا شاه را دارد. این نقطه ضعف فرهنگ ماست که ما را از داشتن حکمرانی بهتر و کارآمدتر و انسانی تر از فرمانروایی «دیکتاتور دلسوز» محروم می کند. تا جایی که حتی در رویاپردازی هایمان هم جسارت نمی کنیم به چیزی فراتر از «دیکتاتور دلسوز» بیاندیشیم!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استراتژی و تاکتیک

+0 به یه ن

همان طوری که می دانید چند وقت پیش اعلام کردند که همایون شجریان قرار است در میدان آزادی کنسرت مردمی برگزار کند که البته بعدا کنسل شد. در این میان، اپوزیسیون سوپر ناسیونالیست راستگرا هرچه توانست علیه همایون شجریان و این کنسرت لجن پراکنی کرد. حالا از این که یک جریان مدعی ملی گرایی و ایران گرایی چرا باید علیه یک موسیقدان ایرانی  چنین موضعی داشته باشد بگذریم! از اون جالب تر این که اینان که

مدعی اند چه طور پتانسیل جمع شدن مردم- در شمار هزاران نفره -در جایی مثل میدان آزادی را درنیافتند؟ می توانستند این رویداد را به صورت مانوری بی دردسر و بی خطر برای جمع شدن هزاران نفر در میدان آزادی ببینند. وقتی می گم اینان فقط رجز خوانی بلدند و از تاکتیک و استراتژی نظامی هیچ نمی فهمند این هم یک نشانه اش! می گویند فرح هم در طراحی این میدان نقشی داشته. او هم فهمی از استراتژی و... ندارد والا چنین میدانی نمی ساخت که بعدا بلای جان سلسله شان شود. تازه اسمش را هم گذاشته بودند «شهیاد».

قبلا گفتم که از صفویان خوشم نمی آد. اما انصافا شاه عباس استراتژی و تاکتیک بلد بود. درسته که بیخ گوش کاخ و حرمسرایش میدان نقش جهان را که از میدان آزادی هم  بزرگ تر است ساخت. اما دور تا دور میدان نقش جهان بسته است. اگر مردم در میدان نقش جهان تجمع کنند تک تیراندازان می توانند در حجره های طبقه ۲ دورتادور آن مستقر شوند و معترضان را قتل عام کنند. ولی میدان آزادی از دور وبر باز هست و چنین امکانی برای سرکوب فراهم نمی سازد.

خلاصه این که اپوزیسیون بالای ۶۰ ساله خارج از کشور با همین حمله به همایون شجریان - به جای استفاده از پتانسیل میدان آزادی- برای چندمین بار ثابت کرد که این کاره نیست و فقط هارت و پورت می کند.

در بین همین دهه هشتادی هاو دهه نودی ها که از کودکی گیم بازی کردند خیلی ها هستند که بهتر از پیرمردان مدعی سلحشوری در بین اپوزیسیون، استراتژی و تاکتیک بلدند.

در سال ۸۸ و در طول جنبش سبز در تهران و دو شهر فارس نشین شیراز و اصفهان تظاهرات پرشمار سکوت شد. استراتژی این جنبش روبان سبز بستن، بادکنک سبز هوا کردن، ساعت ۹ شب اتو به برق زدن و پرهیز کامل از خشونت حتی در مقام دفاع از خود بود. این جنبش به هیچ کدام از اهداف خود نرسید. طبعا آنان که بر مسند قدرت سوارند نه از روبان سبز ترسی به دل راه می دهند نه از بادکنک سبز ولو این که صدها هزار نفر از طبقه متوسط در پایتخت و دو شهر فارس نشین این سمبل ها را در همبستگی با هم نشان دهند. به نظرمن تنها دستاورد جنبش سبز، کاهش یافتن جوک های قومیتی و  ایجاد احساس نیاز طبقه متوسط به طبقه کارگری بود. طبقه متوسط این شهرها فهمیدند بدون حمایت طبقه کارگر و نیز سایر قومیت ها نمی توانند کاری پیش ببرند. یک خورده از باد دماغشان خوابید!

اندکی بعد در تبریز واورمیه جنبش محیط زیستی برای اعتراض به خشکاندن دریاچه اورمیه شکل گرفت. این جنبش با خشونت  سرکوب می شد تا این که در تهران هم فراخوانی در حمایت از دریاچه اورمیه در میدان آزادی داده شد. هرچند تجمعی در تهران شکل نگرفت اما در فضای مجازی بازتاب خوبی داشت. همین بازتاب کافی بود که گوشی دست حاکمیت بیاید که وقتی تهران پشت تبریز می ایستد «این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست»! همین کافی بود که احیای دریاچه اورمیه بشود موضوع اصلی تبلیغات انتخاباتی حسن روحانی و اولین موضوع طرح شده در هیئت دولت پس از تشکیل کابینه. نتیجه این شد که چند سالی حقابه دریاچه اورمیه را دادند و خشک شدن آن چند سالی به عقب افتاد. هرچند این حرکت مثبت خیلی ناچیزبود اما برای یک کشور خوگرفته به استبداد مانند ایران،  دستاورد مدنی و دموکراتیک خیلی بزرگ و باشکوهی بود که باید از آن درس آموخت.

 

گذشت و گذشت. دی ماه ۹۶ پیش آمد. آبان ۹۸ پیش آمد. اعتراضات آبی خوزستان در سال ۱۴۰۰پیش آمد و تبریز به پشتیبانی اهواز برخاست. از اینها می پرم تا برسم به ۱۴۰۱نحوه اعتراضات مردمی در سال ۱۴۰۱ با سال ۸۸ خیلی فرق داشت. تقریبا همه شهرها واستان ها (به استثنای خراسان جنوبی) در این جنبش شرکت کردند. همه قومیت ها. همه طبقات اجتماعی. استمرار مقاومت این جنبش، اصلا، قابل مقایسه با جنبش سبز نبود. هرچند در قانونگذاری تغییر حاصل نشد اما تا اینجا، نتیجه آن افزایش عملی آزادی های فردی و اجتماعی در سطح جامعه در تقریبا همه استان های ایران بود. همین طور از برکت این جنبش، مزاحمت خیابانی توسط مردها علیه دختران به طرز چشمگیر و معجزه آسایی کاهش یافت.

مطالبات تمام نشده.هرچند آزادی های فردی خیلی مهم هستند اما مطالبه اصلی ما مبارزه با فساد مالی است. من هرگز نمی خواهم که دوگانه «آزادی فردی» و «معیشت» بسازم چون به چنین دوگانه ای اعتقاد ندارم. این دو نه تنها در تقابل با هم نیستند بلکه می توان نشان داد محدود کردن آزادی های فردی خود یکی از عواملی است که  به معیشت مردم ضرر می رساند. بدیهی ترین دلیل آن هست که وقتی آزادی های فردی محدود می شود گردشگری کاهش می یابد و کشور از اشتغالزایی و درآمد زایی ناشی از توریست خارجی محروم می شود. گردشگر ایرانی هم بیشتر تمایل دارد برای سفر ارز از کشور خارج کند. اما بهبود اقتصاد مستلزم مبارزه با فساد مالی است و این مبارزه مقوله ای است مجزا از کسب آزادی های فردی (جدا ولی نه لزوما متضاد).

طبعا آنان که از فساد مالی منتفع می شوند به این آسانی دست برنخواهند داشت. بازهم، اعتراضات میلیونی و شجاعانه مردمی لازم هست که آنها را وادار کند دست بردارند. تجربه جنبش سبز نشان می دهد اگر استراتژی خیلی رمانتیک و مامانی باشد راه به جایی نمی برد. از سوی دیگر خشونت هم نه در کشور ما خواهان دارد و نه ما را به جای خوبی می رساند. خشونت کلامی و نمایشی در رکیک ترین وجه در بین اپوزیسیون راستگرای افراطی رواج دارد اما دیده ایم که فراخوان های آنها جمعیت چندانی را جلب نمی کند. مردم  نجیب ایران -چه در داخل و چه در خارج- عملا آن همه  خشونت را پس می زنند و به دنبالش راه نمی افتند. پس چه باید کرد؟! به نظر من بایددنبال استراتژی هوشمندانه و ابتکاری بود. این هم از اپوزیسیوین فرتوت و پیر بر نمی آید. اگر بر می آمد در همه این سالها کاری می کردند و راه به جایی می بردند. ذهن جوان و دید جوان می خواهد. خوشبختانه جوانان شجاعی داریم که کم دانش هم نیستند! آن قدر هوش و ابتکار دارند که تاکتیک ها و استراتژی های هوشمندانه ابداع کنند.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

شاهنامه، ترکان، اشکانیان

+0 به یه ن

فردوسی جا به جا در شاهنامه ترک ها را تحقیر کرده، با این حال اسپانسر خود شاهنامه، یک شاه ترک بود. از زمان سروده شدن شاهنامه تا همین اواخر و برآمدن پهلوی فرمانروایان ایران اغلب ترک بودند. اغلب آنها هم با سفارش دادن نسخ نفیس شاهنامه و نظایر آن در ترویج شاهنامه کوشیدند. در نوشته بعدی ام به رابطه ترک ها و شاهنامه می رسم. تشریح می کنم که چرا با وجود این همه توهین و تحقیر به ترک ها ، این قوم هم در طول تاریخ و هم اکنون باز هم این قدر به شاهنامه می پردازند. اما اکنون می خواهم به استفاده انحرافی از شاهنامه که در دوران پهلوی شد و اکنون هم ادامه دارد اشاره نمایم.

در دوران پهلوی، برخی روشنفکران ملی گرا سعی کردند در حول و حوش شاهنامه آیینی بسازند در تقابل با اسلام. البته خود خاندان پهلوی مسلمان بودند و هستند  تا جایی که  اسم بچه هایشان را علیرضا و غلامرضا و نورزهرا و ایمان فاطمه و نظایر آن می گذارند. برخی از روشنفکران سعی کردند چنین کنند. نتیجه پخته شدن آیینی بود که بدترین ویژگی دین های رسمی تررا به غلیظ ترین شکل دارد اما خوبی های دینی های متداول را هم ندارد. یعنی چه؟! بدترین خصوصیت دین، تعصب و تکفیر است.  این روزها به عینه می بینیم که آستانه توسل به تکفیر منتقد  در بین شاهنامه پرستان، از آستانه توسل به تکفیر بین مسلمانان هم پایین تر رفته است! اما این آیین من-در-آوردی برعکس دین هایی مثل دین اسلام یا مسیحیت، قادر نیست در زمان اضرارو اضطراب شدید یا سوگ های بسیار شدید مانند از دست دادن فرزند یا عزیز، به دل پیروانشان آرامش بخشد و آنها را از این نوع شوک ها محافظت کند. در واقع بدی های دین را داردولی خوبی اصلی اش را ندارد. البته  این آیین من-درآوردی همانند دین های شناخته شده تر، قابلیت کامیونیتی ساختن دارد. ولی برای کامیونیتی ساختن خیلی نیاز به آیین نیست. حول و حوش هزار و یک هدف مشترک هم می توان کامیونیتی ساخت.

دومین استفاده  که از شاهنامه توسط خود پهلوی ها شد، سعی بر ایجاد یک هویت ملی حول و حوش شاهنامه بود. به نظر متضاد می رسد که ملتی که در آن درصد بالایی ترک و ترکمن وعرب هستند حول و حوش یک دیوان شعر که درآن جا به جا در آن به ترک ها  وعرب ها توهین شده و در مقابل پارسیان را نژاد پاک خوانده حس هویت مشترک کنند. اما کمابیش در زمان پهلوی ها این ترفند جواب داد!. علتش هم این بود که اقتصاد-ولو به طور موقت و ناپایدار- رو به رشد بود و مردم ترک ایران هم تا درجه ای-البته کمتر از مرکزنشینان- از این اقتصاد رو به رشد بهره می بردند. از استثنائات که بگذریم بیشتر ترکان ایران در زمان پهلوی، توهین های فردوسی و شاهنامه به ترکان را با گفتن این که ما آذری هستیم ترک نیستیم قورت می دادند تا از این اقتصاد رو به رشد عقب نمانند. اما الان که از یک طرف اقتصاد هم داغون هست و از طرف دیگر، چهره زشت تخریب محیط زیست توسط بهره برداران مرکز گرای معادن در آذربایجان چهره خود را نشان داده و مردم محلی را بیمار ساخته و معیشت آنها را از بین برده، دیگه به زحمت بشود توهین ها را قورت داد. آن توجیه «شما ترک نیستید آذری هستید» هم خیلی کارآیی ندارند چون فک و فامیل  ترک های آذربایجان در خارج می روند تست ژنتیکی می دهند و می شنوند۶۰ -۷۰ درصد ترک هستند و ۳۰ در صد فارس. (من البته معنای این تست های ژنتیکی را نمی دانم ولی فک و فامیل که در خارج تست دادند چنین جوابی شنیده اند.)

به دلایلی که خواهم گفت ترک ها، باز هم، شاهنامه را خواهند خواند و از پتانسیل عظیم دراماتیک آن برای آفرینش های ادبی و هنری خود بهره خواهند برد. کمااین که اورهان پاموک نویسنده ترکیه ای برنده جایزه ادبی نوبل، چنین می کند. اما برای مبنای هویت ملی و حس ملیت شهروندان به دنبال بن و پی مستحکم تری باید بود. پی و بنیان مستحکمی نظیر رعایت حقوق شهروندی توسط حکمرانان و دموکراسی.

ادیبان و هنرمندان ترکیه هم  به شاهنامه علاقه نشان می دهند. چرا؟! به خاطراین که پتانسیل آن را برای زایش ادبی و هنری کشف کرده اند. ترک های ترکیه خیلی اهمیت نمی دهند چیزی که از آن به عنوان وسیله استفاده می کنند  «متعلق به فرهنگ خودشان» هست یا نیست. ترک های ترکیه هیچ ادعا نمی کنند هواپیما را خود اختراع کرده اند اما به هوشمندی دریافته اند که اگر از این وسیله استفاده کنند و شرکت بزرگ و تشکیلاتی عظیم مثل ترکیش ایرلاین یا فرودگاه استانبول را بسازند می توانند سود کنند. نگاهشان به شاهنامه هم از این جنس هست. خیلی کاری به این کار ندارند که شاهنامه مال خودشان نیست و در آن هم به ترک ها توهین شده. می بینند برای آفرینش ادبی به کارشان می آد، از آن استفاده می کنند. بین پارس ها این اخلاق وجود داره که می خواهند ثابت کنند فلان چیز ریشه در فرهنگ آنها داره و اگر نتوانند ثابت کنند نسبت به آن حس غریبی می کنند. این اخلاق به طرز غلیظ تر بین ارمنی هاو یونانی ها هست. ما ترک های آذربایجان هم از بس با فارس ها و ارمنی ها، مراوده کرده ایم این اخلاق را تا حدودی از فارسها و ارمنی ها گرفته ایم. اخلاق  آنها به ما هم سرایت کرده. ترک های ترکیه در این بند نیستند و در نتیجه راحت تر می توانند از وسایلی که سایر قوم ها تولید کرده ویا تولید می کنند بهره ببرند و آن وسایل را به خدمت خود در آورند. به شاهنامه بیشتر دیدگاه کارکردگرایانه و عملگرایانه  و ابزار گرایانه دارند تا هویت گرایانه.

برای جذب توریست به ایران و نیز جذب همکار علمی یا فنی خارجی به ایران برای شرکت در همایش ها به میراث فرهنگی مان نیاز داریم. من  تا سال ۲۰۱۶ مرتب مهمان خارجی داشتم. به تعداد بسیار زیاد. بعدش جریان دکتر احمد رضا جلالی و نازنین زاغری و دکتر میمنت چاووشی و... پیش آمد و من ترسیدم به مهمان های ما هم در مرز گیر بدهند. از آن پس دفتر مهمان خارجی را بستم تا زمانی که حکمرانی کشور بفهمد که چه قدر این کار غلط و مضر هست. بگذریم! بحث اصلی سر موضوع دیگری است. خیلی وقت ها خودمان مهمان های خارجی مان را می بردیم می گرداندیم. به اندازه یک تورلیدر آماتور من کار تورلیدری کرده ام. به شما اطمینان می دهم که برای هیچ توریستی جذاب نیست  که بحث های داغ ایرانیان را در اثبات این که ایران باستان سر و سرور دنیا بوده بشنود. حال و حوصله اش را ندارد.

از طرف دیگر، گردشگر معمولی  تنوع می خواهد. می خواهد از ادوارمختلف آثار ببیند. مسجد صورتی شیراز که یادگار دوره قاجار هست برای یک گردشگر معمولی به همان اندازه تخت جمشید یادگار هخامنشی جذابیت دارد.

 این رویکردی هویتی به ایران باستان به شیوه ای که  جریان های مشخصی دنبال می کنند کمک زیادی به جذب توریست نمی کند. یک خورده هم پسشان می زند. به نگاه کنید به ترکیه ببینید چه طور توریست جذب می کند و چه طور توانسته جزو پنج شش کشور اول در دنیا در جذب توریست باشد. رگ گردن شان برای هویت تاریخی ۲۰۰۰ سال پیش ورنمی قلمبد. حتی وقتی خیل عظیم توریست های فارس در آنجا خود را به در و دیوار می زنند تا ثابت کنند که ترک ها هیچ نداشتند و همه اینها از برکت پارسیان قدیم هست باز هم اهمیتی نمی دهند. تا وقتی که این فرد برای بلیط ترکیش ایر و هتل و رستوران و خرید سوغاتی پول می پردازد برایشان مهم نیست  که آیا نظر این گردشگری ایرانی این هست که اجداد ترک ها قوم برتر بودند یا کهتر! در مورد تکنیک های جذب توریست قبلا بسیار نوشته بودم. بخشی از آن که مربوط به جذب توریست از ترکیه هست دوباره به اشتراک می گذارم.


 

از ترکان به شاهنامه نه تنها هیچ ضرری نرسیده بلکه در طول تاریخ همیشه آن را ترویج هم کرده اند اما این تندروان مذهبی بودند که چند سال پیش نقاشی دیواری  شاهنامه ای ارزشمند مشهد را پاک کردند! وقتی شاهنامه دوستان این اشتباه بزرگ را مرتکب می شوند که می خواهند  آیین شاهنامه پرستی را جایگزین دین مردم کنند، بخش هایی از مسلمانان را علیه شاهنامه تحریک  می کنند و باعث می شوند  تندروان مذهبی به اثرات ملهم از شاهنامه حمله کنند. درسته که  این دسته از شاهنامه دوستان که به آن به صورت یک نوع دین 

می نگرند خود بسیار خشن و سرکوبگرند اما زورشان که قطعا به تندوران مذهبی نمی رسه! آیا آن شاهنامه دوستان خطه خراسان- که این روزها به تحقیر و تمسخر این جانب می پردازند -اون روزها که  نقاشی های دیواری مشهد را پاک کردند خودی نشان دادند و اعتراضی کردند؟! گمان نمی کنم! احتمالا رفته بودند قایم شده بودند.

به هر حال  اونها که از شاهنامه می خواهند دین استخراج کنند و به جنگ اسلام بروند بهتره بدانند که این جنگ مغلوبه خواهد بود. با شکست در این جنگ شاهنامه از بین نمی رود ولی خیل عظیم آثار هنری اعم بر نقاشی و مجسمه وهنرهای نمایشی و..... مورد تعرض قرار خواهد گرفت. هرچند من علاقه زیادی به شاهنامه ندارم اما این آثار هنری ملهم از شاهنامه بخشی از میراث فرهنگی ملت ما (اعم بر همه اقوام) هستند که من نمی خواهم آسیب ببینند. «خرد » حکم می کند که قبل از آغاز یک جنگ نیروی دشمن را باید بشناسید. من با اطمینان می کنم چهار تا پیرمرد شاهنامه پرست به اضافه تعداد معدودی جوان که در پی پیریزی هویت شخصی چند صباحی است که  شاهنامه پرست شده اند جلوی نیروی مسلمانان متعصب با انواع و اقسام هیئت ها و تشکیلات و شبکه ها که دارند مقاومت چندانی نمی توانند بکنند و شکست می خورند. به هنگام نبرد آن چهار تا پیرمرد که دستشان را روی قلب شان می گیرند و جوان ها را می فرستند جلو. جوان ها هم که می بینند این جنگ شباهتی به «خونه خاله» ندارد هویت عوض می کنند و می روند سراغ یک بازی دیگر به جز شاهنامه پرستی.  این جنگ مغلوبه هم باز به میراث فرهنگی ما آسیب می زند.

نظر زیر از دوستی در فیس بوک به نام آقای جعفری که با اجازه او باز نشر می کنم. این را هم من اضافه کنم که در غرب هم زیاد با اساطیر یونانی شوخی می شود و فیلم ها و کارتون کمدی بر اون اساس ساخته می شود.

«در داستان دیرسه‌خان اوغلو بوغاج هم دیرسه‌خان پسرش را با ترغیب دشمنانش به قصد کشت با تیر میزند. ولی مادرش واسطه می‌شود و پدر را آگاه و پسر را تداوی میکند و کینه او نسبت به پدر را برطرف میکند. بغیر از مقدمه کتاب که زنان را تقسیم بندی میکند، در متن داستانها تقاوت زیادی بین زن و مرد نیست. نمی‌توان از متنی حماسی که بیشتر بر مضامین جنگ و کشورگشایی استوار است، انتظار داشت که حتمن شامل دیدگاه فلسفی یا حالات روانی شخصیتهایش هم باشد. بالاخره داستایوسکی با یونان باستان که نیست. هرچند در داستان بیژن و منیژه هم بار حوادث بیرونی بر درون ارجحیت دارد. چیزی که در دده‌قورقود توجهاتی هم بدان شده است. در روابط بئیرک و بانو چیچک و یا دمرول و همسرش. بالاخره هر اثری ویژگیهایی دارد و برخی از آنها اثر را برجسته و منحصربفرد کرده است. شاهنامه و دده قورقود هم چنین هستند. اثرهایی که بهتر است بیشتر در بستر تاریخی و بعنوان متون تاریخی سنجیده شود. شاید بجای شاهنامه یا دده‌قورقود ما نیز میراثدار ارسطو و افلاطون بودیم در چنین وضعیتی قرار نمیگرفتیم.

جالب است که در دنیای معاصر ساختار شکنانی چون کمال عبداله نویسنده آذربایجانی در رمان یاریمچیق ال یازما(دست نوشته ناتمام) از دده‌قورقود و شخصیتهایش تقدس زدایی میکند. دده قورقود، قازان‌خان در رمان شخصی عیاش، مبتذل و جاسوس هم هستند. حتی شاه اسماعیل ختایی در حد یک ترسو ظاهر میشود و ... در ترکیه بسیاری فیلمهای طنز از روی شخصیتهای کتاب دده‌قورقود ساخته‌اند. ولی گویی در ایران این امر گناهی بزرگ و نابخشودنی است.»

برخی دوستان فارس گفتند فردوسی برای ما یک شاعر بزرگ هست و به خاطر خدماتی که او به زبان فارسی کرده، او را پاس می داریم. اگر قضیه فقط همین باشه من حرفی ندارم. خوبه که  انجمن های ادبی برای شاهنامه رویداد برگزار کنند و به همین اندازه اجازه داده بشه که ادبیات سایر زبان  ها  و گویش های رایج در ایران هم توسط علاقه مندان آن پاس داشته بشه. اگر بودجه دولتی برای شاهنامه در نظر گرفته می شه، به فراخور تعداد علاقه مندان برای سایر آثار ادبی مستقل از زبان آنها هم بودجه اختصاص داده بشه. اگر این طوری باشه همه خوشحال خواهیم بود و شکایتی نخواهیم داشت.

 اما ادعاهای خیلی بیشتری در مورد فردوسی و شاهنامه اش می شه نظیر این که خردورزی به  فردوسی  و شاهنامه اش گره خورده، شاهنامه مبنای آیینی هست که  قراره جایگزین دین بشه، شاهنامه و التزام به آن مبنای ملیت ایرانی هست، با خواندن شاهنامه می توان کشورداری و جنگاوری آموخت، شاهنامه یک اثر بزرگ روانشناسی و انسان شناسی است و..... اینها همه ادعاهایی هستند که به وفور شده ومن در مورد این ادعاها نوشتم. هرکدام ازاین ادعاها اگر جدی گرفته بشه و مقبول بیافته هیولایی می تواند رشد کنه که اوضاع نابسامان ما را نابسامان تر کنه. اما اگرشاهنامه تنها به عنوان یک دیوان شعر در کنار دیوان های شعر دیگه درنظر گرفته بشه، خیلی هم خوبه. قبلا هم گفتم، قوت شاهنامه در آفرینش هنری و ادبی غیر قابل انکاره. من از خود شاهنامه خیلی خوشم نمی آد اما بسیاری از آثار ادبی  و هنری را که شاهنامه را مورد ارجاع قرار می دهند بسیار  دوست دارم. برای حسن ختام و شیرینی کام، شعری که خانم سیمین بهبهانی سروده و در آن به قصه گردآفرید اشاره نموده در زیر می آورم. این است نگرش یک زن شاعر در عصر حاضر به فانتزی مردانه ۱۰۰۰ سال پیش در مورد قهرمانی زنانه:

 

خواهی نباشم وخواهم بود، دوراز دیار نخواهم شد 

تا(گود)هست میان دارم، اهل کنار نخواهم شد 

یک دشت شعروسخن دارم، حال ازهوای وطن دارم 

چابک غزال غزل هستم، آسان شکار نخواهم شد 

من زنده ام به سخن گفتن، جوش وخروش و برآشفتن 

ازسنگ وصخره نیندیشم، سیلم، مهار نخواهم شد 

گیسوبه حیله چرا پوشم؟ گردآفرید چرا باشم؟ 

من آن زنم که به نامردی، سوی حصار نخواهم شد

برقم که بعد درخشیدن از من سکوت نمی زیبد 

غوغای رعد زپی دارم فارغ ز کام نخواهم شد 

تیری که چشم مراخستست برکشتنم به خطا جستست 

برپشت زین ننهادم سر،  اسفندیار نخواهم شد 

گفتم ازآنچه که باداباد، گراعتراض و اگر فریاد 

تنهاصداست که میماند، من ماندگارنخواهم شد 

درعین پیری وبیماری، دستی به یال سمندم هست 

مشتاق تاختنم، گیرم دیگرسوار نخواهم شد

توصیه می کنم این پادکست را در مورد سلسله طولانی اشکانیان تماشا کنید. پادشاهی اشکانیان از جمله دوره های کمتر توجه شده و کمتر حلوا-حلوا شده تاریخ ایران زمین است. من قبلا مطالبی  درمورد کوزه های شبیه باتری به جا مانده از آن دوران  (پادکست درباره آن چیزی نمی گوید)و نیز شکست های سنگین رومیان از اشکانیان شنیده و خوانده بودم. از طرف دیگر، تجربه ام به من می گوید وقتی ایرانیان کسی را یا دوره ای را حلوا حلوا می کنند معمولا توزرد از آب در می آید اما وقتی به آن توجهی نمی کنند یا توی سرش می زنند معمولا  هزاران نکته جالب درباره اش هست. قبلا در مورد دوره های سلجوقی و قره قویونلو و آغ قویونلو این تجربه را داشتم. هر چه بیشتر درمورد این دوره ها خواندم دیدم اتفاقا چه خبرها ی جالبی  در آن دوره ها بوده. خلاصه با این سابقه ذهنی این پادکست در مورد اشکانیان را تماشا می  کنم. واقعا جالب است! یادتان هست پرسیدم که این شاهنامه  که از منظر برخی خردنامه است و این همه از نبردها گفته چه تاکتیک یا تکنیک یا استراتژی هوشمندانه و خردمندانه ای را به ما یاد می دهد؟ جواب عموم شاهنامه دوستان به من  چیزی نبود جز ورژن  اندکی مودبانه تر «خفه شو!». اما اگر خردورزی در  استراتژی ها و جنگ ها و مانورهای سیاسی می خواهید این پادکست را در مورد اشکانیان ببینید. شاهان آن دوران -بسیار ظریف و دقیق و هوشمندانه مانورهای سیاسی و نظامی می دادند. بیخود نبود که ۵۰۰ سال-دربرابر مشکلات و حملات بی امان رومی ها - دوام آوردند. امپراطوری بزرگ هخامنشی با یک حمله اسکندر از هم فروپاشید. اما اشکانیان بارها و بارها رومیانی را که می خواستند راه اسکندر را روند شکست دادند. با چی؟!  با استراتژی و تاکتیک های هوشمندانه سیاسی و نظامی و آمادگی  لجستیک پشت جبهه (با اسب در جبهه می جنگیدند و با شتر در پشت جبهه ارتش را تجهیز می کردند) نه با رجز و غرور (که شیوه مرسوم سلسله های محبوب ایرانشهری ها و نیز داستان های شاهنامه است). این را هم باید یاد داشته باشیم که پیروزی شکوهمند  اشکانیان در برابر کراسوس تا حد زیادی  مدیون همیاری یکی از سران قبایل عرب در منطقه میانرودان بوده است. آنان که بر طبل ایران پرستی و باستانگرایی می کوبند و آن را مترادف با عرب ستیزی می دانند حتی تاریخ باستان را هم درست و حسابی نمی دانند. پدران ارمنی های قفقاز که امروز مرتب سرود «ای ایران» می خوانند و  هوش و دل از ایرانشهری ها  می ربایند در جنگ های رومیان با اشکانیان کجا ایستاده بودند؟ خودتان پادکست را تماشا کنید و پاسخ را بیابید.

https://www.youtube.com/watch?v=TCAJ_92bDrw&t=11490s

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

از شاهنامه چه (ن)می آموزیم؟

+0 به یه ن


من کاری به جنجال پیرامون شوخی زینب موسوی با فردوسی ندارم. راستش بخش هایی از کلیپش را دیدم و هیچ نفهمیدم. کلام فردوسی را فهمیدم اما باور کنید نفهمیدم زینب موسوی چی می گه. در ۴۹ سالگی اون قدر پاستوریزه هستم که ادبیات جنسی را نمی فهمم. در کودکی و نوجوانی و جوانی در فضایی پرورده شده ام که در حضور خانم ها و دخترها از ادبیات جنسی استفاده نمی شد. بعد از این هم که «بزرگ شدم»(!!!) کنجکاوی خاصی برای یادگیری ادبیات جنسی  نداشتم! نه به خاطر این که خیلی ادعای «prude» بودن داشته باشم. نه خیر! اتفاقا برعکس! به نظرم اندام های جنسی  هم اندام هایی نظیر دست و پا و گردن هستند و به نظرم جایی ندارد این همه مورد سوژه قرار گیرند و حول و حوش آن ادبیاتی ممنوعه شکل گیرد!. خلاصه اش این که من اصلا نفهمیدم که زینب خانم چه می گوید که بخواهم موضعی بگیرم! اما این نوشته آقا امید را باز نشر می دهم. نوشته که شاهنامه در ایران امروز خوانندگان پرشمار دارد. من این را نمی دانستم. چون در دور وبر من در داخل ایران کسی اهل شاهنامه نبود (بیشتر خیام و حافظ و مولوی و سعدی و عبید زاکانی و سهراب سپهری و شاملو  و نیز فضولی و شهریار و معجز شبستری  و....می خوانند) خیال می کردم در کل جامعه  امروز ایران شاهنامه خوانی از مد افتاده. به هر حال این جنجال و نوشته های آقا امید مرا به این نکته که قبلا نوشته بودم می رساند. ما جامعه کنونی ایران را نمی شناسیم. نمی دانیم نیروهای اجتماعی فعال در ایران امروز چه قدرند و هرکدام چه وزنی و چه قدرتی دارند. چنین دانشی لازم هست تا قدم های بعدی را برداریم. در درجه اول باهم سخن بگوییم تا جامعه فعلی ایران را بهتر بشناسیم. بعدش هم جامعه شناسان و..... پروژه برای این منظور انجام دهند.. نوشته امید را در زیر بخوانید:

نوشته امید: «یکی از مضامین مهمل که هی تکرار میکنن که بله این جامعه شاهنامه رو نخونده و نمیدونه داره از چی دفاع میکنه،که مطلقا نشاندهنده بیسوادی و بیاطلاعی گوینده است.خدمت شما باید بگم یکی از پرخوانشترین متون در ایران امروز شاهنامه است صدها انجمن شاهنامهخوانی در اکثر شهرها برپا است و جلسات منظم هفتگی دارند در کنار دیوان حافظ بیشترین چاپ را داشته هزاران کودک و نوجوان در مسابقات نقالی و شاهنامهخوانی استانی و کشوری شرکت میکنن در رقابتهایی فشرده،پادکستها و ویدیوکستهای مربوط به شاهنامه بیشترین شنونده و ببیننده رو داره،میزان ساختن انیمیشن و پویانمایی و تصویرسازی و  انواع کارهای هنری و ورزشی که حول محور شاهنامه در ایران امروز صورت میگیره برای هیچ اثر دیگر غیرمذهبی تولید نمیشود اون هم بصورت مردمنهاد.شاهنامه یک اثر زنده و جاری در زندگی روزمره بسیاری آدمیان در این سرزمین است وقتی اطلاع و آگاهی پیرامون موضوعی نداری سعی کن دم فروبند تا مضحکه جمع نشوی

از کسانی که با شاهنامه مانوس هستند سئوالی دارم. شاهنامه مملو از شرح نبردهاست اما در بخش های معروف تر شاهنامه که در کتاب درسی ما بود یا این ور و اون ور شنیده ایم نه تاکیدی  روی استراتژی جنگی است  نه در مورد آرایش جنگی و تاکتیک های جنگی و نه روی استفاده از فن آوری های پیشرفته در نبرد. تنها از زور بازو و مردانگی و نژاد پاک و ایمان پاک به آیین بِهی جنگاوران ایرانی سخن گفته می شه. نهایت تاکتیک و آرایش جنگی که توصیف می شه همینه «همی این بر آن، آن بر این کرد زورمرا یاد پسربچه های چهار پنج ساله می اندازه که با هم کشتی می گیرند (گودوروشوللار). نه تکنیکی نه تاکتیکی و نه استراتژی ای. به جای اینها فقط روی رجز خوانی و توهم برتری نژادی و نیز نیروی ایمان به دین برتر، سرمایه گذاری می شه. نتیجه عملی این طرز فکر، شکست چالدران شاه اسماعیل صفوی مانوس و متاثر از شاهنامه فردوسی  هست در برابر سپاه سلطان سلیم با ادوات جنگی به روز و آرایش جنگی هوشمندانه و سنجیده.

من از خواندن رمان ها و دیدن فیلم ها هزاران نکته در مورد استراتژی ها و آرایش جنگی رومی ها می دانم. می دانم در نبرد ترافالگار، نلسون، دریادار انگلیسی، چه ابتکار عملی در  آرایش جنگی  کشتی های انگلیسی داد و دشمن را غافلگیر کرد. می دانم مغول ها از چه سلاحی استفاده می کردند و برد تیر و کمانش چه بود و برای محافظت از سربازانشان چگونه جلیقه ضد تیر می ساختند. اما بعد از این همه تاکید جامعه ایرانی روی شاهنامه --که سراسر در مورد جنگ و نبرد با اقوام همسایه و حتی جنگ پدران و پسران است-- هیچ نمی دانم این مردان پارسی چه تکنیک و تاکتیکی و استراتژی در جنگ ها داشتند. اصلا فرماندهان پارسی به این چیزها فکر می کردند یا همین طور بی هیچ تفکری بچه های جگرگوشه مردم را در نبردها  مثل گوشت لب تیغ می فرستند به تیررس دشمن؟! اگر در شاهنامه چیز مهمی در تاکتیک و تکنیک و استراتژی و راه های محافظت از نیروهای خودی در نبرد یا راه های کاهش قربانی شدن با تیر خودی هست بگویید تا در سطح وسیع منتشر کنیماز زمان جنگ چالدران به این سو که  بیش از۵۰۰ سال گذشته همان اشتباه های ملهم از شاهنامه (یا دست کم فهم ناقص ما از شاهنامه) را پشت سر هم تکرار می کنیم و جگرگوشه های مردم را به کشتن می دهیم. اگر فهم عمومی از شاهنامه در این زمینه ناقص هست لطفا بگویید تا در سطح وسیع در فضای مجازی تصحیح کنیم  بلکه دست از این چرخه شوم به کشتن دادن جگرگوشه های مردم (آن هم اغلب جگرگوشه های مردم فقیر) در جنگ ها رها شویم.

این روزها خیلی تاکید می شود که فردوسی در شاهنامه با تاکید بر «خرد» چراغ راه را روشن کرده و به همین دلیل سزاوار تکریم هست. تکریم «خرد»، که یک کلی گویی بیش نیست. سئوال من این هست که در این ۵۰-۶۰ هزار بیت شاهنامه، تجسم خرد فردوسی در چیست؟ عمل خردمندانه از منظر فردوسی و شاهنامه چیست. من همه شاهنامه را نخوانده ام اما از آن قسمت های کمی که به گوش خورده چنین برداشت کرده ام که خردمندی از نظر فردوسی این جور چیزهاست: (۱) نشاندن طبقات اجتماعی سرجای خود تا جایی که یک کفاشموزه فروش») به خود اجازه ندهد که گمان کند با دادن هدایای بسیار هم پسرش لایق آن می شود که همدرس پسر شاه شود. (۲) ارزش قایل نشدن به خواست ها و نیز مشاوره زنان. (۳) سواستفاده پیر خردمند از اعتماد ساده اندیشانه  و اندکی مغرورانه جوان به سخن این پیر. (مثل کلک زدن رستم به سهراب وقتی بار اول از او شکست می خورد.)

دیگه خرمندی شاهنامه به آنجا نمی رسد که اگر پسر موزه فروش با پسر شاه همدرس شود پسر شاه می فهمد که باید به خود تکانی دهد تا با او رقابت کند و یک مقدار در درس هایش بیشتر تلاش می کند و یک مقدار لایق تر و شایسته تر می شود. خردمندی اش به اینجا هم قد نمی دهد که وقتی پدر آن پسر بدون تحصیلات توانسته موزه فروش موفقی شود شاید پسرش در سایه تحصیلات چنان رشد کند که سربزنگاه تاریخی، مملکت را از آستانه ورشکستی برهاند (اون طوری که برخی میلیاردرهای آمریکا برای آمریکا در طول تاریخ دویست ساله اش کرده اند!)

خرمندی شاهنامه به آنجا نمی رسد که زنان که نیمی از جامعه را تشکیل می دهند گاه ممکن هست مشاوره های به درد بخور دهند.

خردمندی شاهنامه به آنجا هم نمی رسد که وقتی «پیرخردمند» دایم از اعتماد پسر سواستفاده می کند دیگر اعتماد و اعتباری از او در نزد نسل جدید باقی نمی ماند. از آن بالاتر، پهلوان خردمند شاهنامه قبل از نبرد به خود زحمت نمی دهد که حریفش را بشناسد تا جایی که حتی نمی فهمد حریف که قصد کشتنش را دارد پسر خود اوست.

شما تجسم خردورزی را در شاهنامه در کدام داستانش می بینید؟.

تجسم خردورزی از نظر من دست کم  این هست که قبل از این که وارد نبرد شوی حریفت را بشناس! در تاریخ مان ما کسانی داشتیم که تا حدودی خردمندی را مجسم ساخته بودند. از جهتی نادرشاه افشار و از جهت دیگر کریمخان زند چنین بودند. اما تا جایی که من خوانده ام از خردمندی در پرسوناژ های شاهنامه اثر چندانی ندیدم. البته من زیاد شاهنامه نخوانده ام. لطفا نمونه های خردمندی در شاهنامه را به من بگید. هم خودم یاد می گیرم و هم با کمال میل بازنشرش می دهم که دیگران هم خردمندی واقعی را یاد بگیرند

بعد از سئوالاتی که در مورد فردوسی مطرح کردم بازخوردهای نسبتا زیادی گرفتم. یک نکته مهمی که گفتند این بود که در زمان های پیش از مدرنیته، سپاهیان از مردم فقیر نیروگیری نمی کردند. خود جنگاوران جزو طبقه ثروتمند بودند. در نتیجه آن تصور من که از جنگ های قرن ۲۰ شکل گرفته که بچه های مردم را به کشتن می دادند در مورد جنگ های زمان فردوسی و پیشتر درست نیست. احتمالا تا حدودی این نکته درست هست. اما فکر نکنم صد در صد درست باشد. احتمالا هر کدام از این ثروتمندان تعداد قابل توجهی از رعیت خود را به عنوان خدم و حشم به همراه می بردند و به کشتن هم می دادند اما جان آن بینوایان آن قدر بی ارزش تلقی می شد که به حساب نمی آمد و ثبت هم نمی شد و درباره اش شعر و سرودی هم گفته نمی شد.

دیگه این که گفتند باید ۶۰ هزار بیت فردوسی را بخوانی که بفهمی که چه قدر این مرد خردمند هست . تاکید کردند با خواندن دو سه قسمت شاهنامه نمی شود درک کرد که چه قدر خرد در شاهنامه هست. این جمله مرا یاد معجون پسرزایی رمال ها می اندازد. فرمول معجون را چنان پیچیده می کنند که حتما یک قسمت از یاد برود تا اگر نوزاد دختر شد (که به احتمال یک دوم چنین خواهد شد) بگویند چون معجون را کامل درست نکردی فرزندت دختر شد. البته که دختر شدن نوزاد مصیبتی نیست و اگر نیک بنگری موهبت هم هست. ناامید شدن از یافتن حکمت و خردورزی به معنای امروزینش  در متن  نوشته شده در ۱۰۰۰ سال پیش هم مصیبتی نیستآنان که شاهنامه فردوسی را تجسم خرد می دانند خوش به حالشان! همان بهتر که با همان شاهنامه و خردورزی از جنس فردوسی خوش باشند. من و شما  که خردورزی چندانی در شاهنامه مجسم نمی بینیم بهتر است به جای این که بنشینیم و ۶۰ هزار بیت فردوسی را بخوانیم تا خرد در آن کشف کنیم عقلمان را در دنیای جدید به کار بیاندازیم و خودمان مستقل از فردوسی  و شاهنامه به معنایی که استنباط می کنیم خردورز شویمبیاییم دست به دست هم دهیم و خود در عرصه روزگار، کتاب خردنامه بنگاریم.

یکی از مخاطبان عزیز هم در خود فردوسی به چند ارجاع داده که در آن استراتژی و.... تشریح می شود. متن ایشان به

انگلیسی است. برایتان متن شان را کپی می کنم:

“Yasaman aziz, your opinion on Shahnameh is not very accurate. It understates its depth in terms of strategy, diplomacy, and the nuanced interplay of politics and war. Many tend to focus on its mythical or heroic dimensions, but episodes like "Nabarde Davazdah Rokh" are remarkable for their military strategy, psychological warfare, and political maneuvering rather than just brute force.

Figures like Goodarz (Goudarz) and Piran Viseh aren't mere warriors—they are diplomats, tacticians, and negotiators, often engaging in calculated decisions to preserve alliances or avoid unnecessary bloodshed. This particular battle, with its structured duels and deliberate negotiations, also shows how leadership, honor codes, and realpolitik intersect. It is the lack of wisdom from newer generations not to have been inspired by this beautifully structured piece of art...it is not a shortcoming on the part of the work...

I have to add the part on "Rostam and Esfandiar" which is one of the most layered episodes in the Shahnameh because it moves beyond the battlefield and into the realm of psychological warfare, political manipulation, and tragic

leadership dilemmas..

دوست  شاهنامه شناس  یکی از همراهان کانال لطف کردند و نظرات مبسوطی در مورد خردورزی در شاهنامه برایم با ویس فرستادند. از ویس های ایشان ممنونم و از آن ویس ها بسیار آموختم. یکی از تاکیدهای ایشان این بود که فردوسی چنان مودب بود که هرگز زبان به دشنام نمی گشود. این سخن ایشان مرا به یاد یکی از دیالوگ های سریال طنز بیگ بنگ تئوری و جواب شلدون انداخت وقتی که به او گفته شد که هرگز فحش نمی دهد. در زیر لینکش را می ذارم. یکی ازطرفداران شاهنامه از سازنده پدر خوانده نقل قول گذاشته بود که چه قدر از شاهنامه الهام گرفته. بعید نیست سازنده سریال بیگ بنگ تئوری هم از شاهنامه گرفته باشه! از شوخی گذشته، شاهنامه از نظر الهام بخشی برای آفرینش های هنری بسیار قوی است. این نقطه قوت شاهنامه را من اصلا زیر سئوال نمی برم. اما  آن را «خردنامه» نمی دانم. صد البته در رفتار و عملکرد بزرگتر های ما آموزه های شاهنامه خیلی نقش بازی کرده. بزرگ تر های ما خردمندی را -با فهمی که خود از خردمندی داشتند- تا حد زیادی به طور  مستقیم یا غیرمستقیم از همین شاهنامه آموختند. اما آن چه که نسل های قبل از ما به خردمندی می شناختند مایه پیشرفت نشده  است. حداکثر به درد حفظ وضع موجود خورده استتا ما قد کشیدیم و با ابتکار عمل راهی جدید برای زندگی یافتیم یا ساختیم ، بزرگان با خردمندی رستم گونه  اعتماد ما را جلب کردند تا کله مست غرور و اعتماد به نفس ما را به مانند سر سهراب با  سواستفاده از اعتمادمان به سنگ بکوبند تا این غرور از سرمان بپرد. وقتی جوانی راهی می یافت که خود را  از سیکل باطل  محدودیت های طبقاتی برهاند پیران خرمند مکتب خردمندی فردوسی او را از عواقب کار می ترساندند. فیلمساز و کارگردان خرمند کشورمان خانم رخشان بنی اعتماد فیلم «زیر پوست شهر» را می ساخت که نشان دهد وقتی جوانی  با سودای بالارفتن در پله های اقتصادی-اجتماعی قصد مهاجرت و کار در ژاپن دارد و به توصیه های خردمندانه مادر خردمند گوش نمی کند محکوم به شکست است و قرار هست  که دیر یا زود سرش به سنگ بخورد. خواهر او هم به توصیه خردمندانه مادر بهتر است در خانه ای که کتکش می زنند بماند و تحمل کند.

راستش من فکر می کنم دوره این نوع خردمندی بعد از۱۰۰۰ سال به سر آمده. دنیای جدید امکاناتی در اختیار می گذارد که با استفاده از آن می توان از این نوع خردمندی عبور کرد. مادر یا پدر یا معلم یا استاد خردمند امروزی وقتی می بیند که جوانی دارد می کوشد که طرحی نو در اندازد به جای توصیه خردمندانه و پیامبرگونه مبنی بر این  که عاقبت  سرش به سنگ خواهد خورد، باید خطرات را گوشزد کند و چشمانش را باز کند اما او را از ادامه راه بازنداردبزرگتر خردمند امروزی به جای  به انتظار نشستن برای مشاهده به سنگ خوردن سر کوچکتر و بعد چون فرشته نجات ظاهر شدن، باید کمک کند که این جوان راهی نو بگشاید  تا جایی که سنگ هایی که بر سرش می خورد را هم بردارد و  مصالح زیرسازی برای راهی که می سازد بنماید.

 

 و اما دیالوگ جناب شلدون:

https://www.youtube.com/shorts/GvQJhLL2ADw

فردوسی و شلدون در این مورد اشتراک دارند!

 

طرفداران شاهنامه  می گویندکه این اثر، به طور عمیقی روحیات انسان را کنکاش می کندالبته سراینده شاهنامه  روحیات پیرمردان را  بهتر می شناسد و عملا در داستان رستم و سهراب مهر تایید می زند به سخن سعدی که «جهان دیده بسیار گوید دروغ!!» در دنیای واقع هم وقتی پیرمردان جوان برومندی می بینند که از توانمندی ها و دستاورد های خود مطمئن هست می خواهند با هر دوز و کلک  هم که شده سر او را به سنگ بکوبند تا باد از کله اش خارج شود. این حس در آنها هست اما در جوامع غربی، جامعه پیرمردان را باز می دارد. اما در ایران چنین بازدارندگی نیست. شاهنامه هم  عملا مهر تایید بر آن می زند!

 شاهنامه وقتی به جوانان- اعم بر زنان و مردان جوان- می رسد بیشتر نرماتیو و  تدوین کننده هنجار هست تا روانشناسانهبه جوان تر ها خط مشی می دهد که دختر یا پسر از نژاد پاک ایرانی باید چنین باشد و لو این که این هنجار با واقعیت روحیات انسان ها سازگار نباشد. شاهنامه در این تدوین هنجار، واقعیات دور وبر خود را نمی بیند.

. مثلا قصه گردآفرید و سهراب را در نظر بگیرید که دست آخر گردآفرید به سهراب می گوید «که ترکان ز ایران نیابند جفت». بد نیست به یاد آوریم فردوسی تقریبا همزمان با رابعه بلخی، شاعر قرن ۴ است که چون عاشق که مردی ترک به نام بکتاش شد برادرش او را به طرز وحشیانه ای کشت. شبیه قتل های به اصطلاح ناموسی فجیع امروزیببینیدچه قدر از این نوع اتفاقات در دوران فردوسی می افتاده که یک موردش شاعر معروفی بوده و در تاریخ ثبت شده! اون وقت جناب فردوسی آن گونه، بدون توجه به روحیات جوانان دور و بر، هنجار سازی می کند.

دوم این که همگی دیده ایم که فرزندان خانواده ای که پدر، آنها را ترک کرده چه قدر در ذهن خود با این مسئله درگیرند. پدر را به خاطر تنها گذاشتن مادر در ذهن یا رو در رو سرزنش می کنند اما بعد خود را سرزنش می کنند که چرا پدر را سرزنش کرده اند!!! اما  تا جایی که من خوانده ام و از شاهنامه خوانان شنیده ام از این گونه تلاطمات روحی در سهراب اثری نیست. این هم یک تصویر سازی نرماتیو که به روحیات یک مرد جوان بی توجه است.

باز هم تاکید می کنم که بار دراماتیک شاهنامه در اوج هست. در آن حرفی نیست. سازنده پدرخوانده هم در مصاحبه اش با هیجان و تحسین سازنده یک اثر دراماتیک می گفت در شاهنامه همواره پدران پسران را betrayمیکنند ولی علی رغم آن پسران همواره به پدر وفادار می مانند. اثر دراماتیکش فوق العاده است تا جایی که تحسین سازنده پدرخوانده را هم برانگیخته. اما با واقعیت روحیات آدمیان، به خصوص روحیات مردان جوان نمی خواند.

در دده قورقود هم داستان ظلم پادشاه بر پسرش هست اما دست آخر پسر بر می گردد و پدر را از مهلکه نجات می دهد. منتهی دست کم تلاطمات روحی او هم به تصویر کشیده می شود. دست آخر این مادر است که تلاطمات روحی پسر را برطرف  می سازد و او را مجاب می کند که باید پدرش را ببخشد و به کمک او بشتابد.

باز هم می گم من همه شاهنامه را نخوانده ام. اگر در بخشی از آن در مورد تلاطمات روحی سهراب به خاطر کودکی دور از پدر نوشته شده بگویید ما هم بدانیم. اگر در شاهنامه هست و من نمی دانم نه کوتاهی از شاهنامه هست نه از من! بلکه کوتاهی از طرفداران شاهنامه هست که به ما این قسمت مهم را بازگو نکرده اند یا توجه ما را به آن جلب نکرده اند. ببینید من دده قورقود را هم کامل نخوانده ام. در واقع حتی کمتر از شاهنامه خوانده ام. به ما -چه خوشمان بیاید چه نیاید- در مدرسه و جاهای دیگر تحمیل شده که شاهنامه را بخوانیم اما چنین تحمیلی در مورد دده قورقود نشده. طرفداران دده قورقود -برعکس طرفداران شاهنامه- در صد سال اخیر نه تنها از هیچ حمایت دولتی برخوردار نشده اند بلکه تحت فشار هم بوده اند. با این حال، آن قدر در مورد این جنبه های دده قورقود نوشته اند که به گوش من هم رسیده!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

کاوه مدنی

+0 به یه ن

اخیرا عیسی کلانتری گفته که " ناترازی های  امروز به دلیل عدم وجود نخبگانی چون کاوه مدنی است."

من خیلی متاسفم که به کاوه مدنی اون قدر گیر دادند که از ایران رفت. اما این همه او راباد کردن  هم جایی ندارد. اولا نخبه تر ازکاوه مدنی در همین ایران بسیار هست. کاوه مدنی با این که بچه تهران بود در دانشگاه تبریز  درس خواند. البته دانشگاه تبریز دانشجویان نخبه زیادی از خود استان و استان های مجاور دارد. اما بچه تهران ، اگر رتبه خوب بیاورد در همین تهران دانشگاه می رود. نخبگی کاوه مدنی که این همه خودش و کلانتری بر آن مانور می دادند از کجا اومده؟! یک دانشجو با رتبه چند هزار کنکور بوده که چند هزارنفر از او در رقابت کنکور بهتر بوده اند

آن زمانی که به ایران اومده بود چه گلی به سر محیط زیست ایران زد؟! فقط سخنرانی هایی می کرد که به درد جلب توجه به خودش و راه انداختن کیش شخصیت دنبال خودش می خورد! من سخنرانی هایش را گوش می کردم تا از او بیاموزم. اما دریغ از یک حرف حساب. فقط بازی با کلمات بود: بحران آب بگیم یا کمبود آب؟ انگار مشکل آب ایران بازی با این کلمات بود. یک کمدین تبریزی هست که به نام مستعار "خلیل بحران"  طنز در مورد بحران ها می سازه. باور کنید محتوای سخنرانی های کاوه مدنی بیش از طنز اونبود اما خلیل بحران به طنز مسخرگی این نوع بازی با کلمات را در مواجهه با بحران آشکار می کنه اما کاوه مدنی به اسم سخنان یک نخبه به خورد مخاطب می داد!این در حالی بود که آن زمان فعالان محیط زیست واقعی ایران روز و شب کار می کردند اما کلانتری و امثال او آنها را به هیچ می گرفتند و می گیرند! خود کاوه مدنی می گفت نتوانسته در همان اداره محیط زیستی خودشان کارمندان را مجاب کنه که برق زیاد مصرف نکنند. البته این را هم در جهت این می گفت که "حیف من نخبه که افتادم دست شماها!" اما من با خود می گویم پس تو به چه دردی می خوری که این همه هم خود را نخبه می خوانی! لابد خواهید گفت بعد از اینجا رفته در سازمان ملل فلان کاره شده.، دست کم من که آی سی تی پی ( وابسته به یونسکو) را می شناسم می دونم پست مدیریتی در اون سازمان بیشتر بندبازی سیاسی می خواد تا کاردانی و مهارت. قصدم این هست که بگویم به جای مدحنامه برای کاوه مدنی، ببینند فعالان محیط زیست در میدان اقلیم ها ایران چه مطالبه ای دارند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ماللترکیه

+0 به یه ن

بورسا شهری قدیمی در شمال غرب ترکیه هست. این شهر در نزدیکی دریای مرمره قرار دارد. از دوران سلجوقی این شهر مهم بوده است. بورسا زمانی پایتخت عثمانیان بوده. بعد از فتح استانبول توسط سلطان محمد فاتح پایتخت عثمانی به استانبول منتقل شده. با کشتی عرض دوساعت می شود از ینی کاپی استانبول به بورسا رسید. بورسا امروزه از مراکز صنعتی مهم ترکیه هست. برخی از صنعتگران و مخترعان تبریز را هم این شهر در دو دهه اخیر جذب کرده  (از جمله همسرخاله مرا).

ظاهرا این جذب صنعتگران و هنرمندان از تبریز توسط بورسا تازگی ندارد. در بورسا دو بنای مجاور (یکی مسجد  جامع بزرگ و دیگر آرامگاه) هم هست که در اوایل قرن پانزدهم میلادی ساخته شده اند. کاشیکاری و سایر تزئینات آن کار استادان تبریز هست.

https://en.wikipedia.org/wiki/Green_Mosque,_Bursa


توضیحات تکمیلی یکی از دوستان: بورسا پایتخت و نخستین شهر بزرگ متصرفه آل عثمان و آغاز دولت شدن و عبور از بی لیک عثمانی هاست. بعد از آنکه عثمانی وارد بالکان و اروپا یا به اصطلاح روملی شد پایتخت را از بورسا به ادیرنه منتقل کردند و تمرکزشان به متصرفات بالکان معطوف شد و تبدیل به امپراتوری گشتند تا زمان فتح قسطنطنیه که پایتخت به آنجا منتقل و بورسا و ادیرنه مرکز دو سمت متصرفات یکی آناتولی بی لر بیی و روملی بی لر بیی شد.


---------------

آن چه که در زیر می آورم نه بر اساس مطالعه جدی بلکه بر اساس مشاهدات شخصی و مشاهدات دوستان و آشنایان هست.

در واقع یک صحبت خودمانی است و بس. اما امیدوارم این نوشته، اهل فن را کنجکاو کند که مطالعه ای عمیق تر در این زمینه کنند و  اموختنی ها را از کشور همسایه بیاموزند و برای حل و فصل مشکلات کشور خودمان به کار گیرند:

برنامه ریزی های کلان ترکیه ای ها  حرف ندارد. در چند دهه اخیر خیلی پیشرفت ها کرده اند. مثلا سیستم پزشکی و درمانی ترکیه بسی در ۲۰ سال اخیر جلو رفته تا جایی که عموم شهروندان ترکیه از سیستم درمانی نزدیک به ایده آل بهره می برند. سیستم بیمه شان پوششی کم نظیر دارد.  این همه از سیستم حمایتی درمانی کشورهای اسکاندیناوی تعریف می کنند اما آنها به گرد پای ترکیه هم نمی رسند. اولا یک کشور ۱۸ میلیونی مثل هلند را زیر پوشش بیمه درآوردن هنری نیست! هنر آن هست که یک کشور ۸۵ میلیونی را زیر بیمه بیاوری! ثانیا، در هلند تا بیمار به حال مرگ نیافتد برایش آزمایش و.... نمی نویسند که مبادا بیمه به خرج بیافتد. بعد از آن هم که  حال بیمار به وخامت گرایید باز هم آزمایش و.... نمی نویسند چرا که کار از کار گذشته.  عملا آن بیمه افسانه ای همه گیر شان به درد نمی خورد. امادر ترکیه،  بیمه واقعا کارساز هست. خدمات درست و حسابی می دهند. دکترهای ترکیه هم خوبند. تا بخواهید من مورد شنیده ام که از بستگان و آشنایان در آمریکا و انگلیس عمل کرده باشند و دکتر جراح گند زده باشد.  اما از ترکیه جز خوبی نشنیده ام

در ایران، همان طبقه اجتماعی-اقتصادی که امکان مهاجرت به خارج دارد امکان بستری شدن در بیمارستان ها با بهترین دکترها  در داخل کشور را هم دارد. بهترین دکترهای ایران (نه هر دکتر ایرانی) قابل رقابت با بهترین های ترکیه هستند ولی بعدش مراقبت ها و نرسینگ بیمارستان های ایرانی به گرد پای ترکیه نمی رسد. در بیمارستان های خصوصی تهران  که زلم زیمبو هست ولی دقت نظر پرستار و بهیار نیست. در بیمارستان های دولتی وابسته به دانشگاه های ایران، هم دکتر خوب هست. پرستار خوب هم هست، امکانات درمانی هم هست منتهی دیگه هیچ گونه لاکچری و زیبایی ای که همراه مریض و خود مریض با آنها دل خوش کند نیست! محیط های بیمارستان های ترکیه همه را با هم دارد. هم مریض بهترین طبابت را دریافت می کند هم بهترین مراقبت بعد از عمل را و هم محیط دلپذیری را که روحیه اش را خوب می کند. آن هم با پوشش بیمه نه با از دست دادن بخش مهمی از دارایی اش.

.بیخودی نیست فک و فامیل خود ما که دهه ها در آمریکا یا اروپا بودند الان می آیند در ترکیه   خانه می گیرند و در ترکیه سکنی می گزینند.

ترکیه در راهسازی هم در دهه های اخیر گل کاشته. سرمایه گذاری برای  زیرساخت های جذب توریست آن هم که حرف ندارد. دولت شهرک های صنعتی برای صنعتگران و شرکت ها می سازد. آب برق و سایر زیرساخت هایشان را تامین می کند. مشابه این شرکت در ایران برای این زیرساخت ها باید سالها دوندگی کند و انرژی خود را به هدر دهد. برای همین صنعتگران و... از تبریز تمایل به مهاجرت به ترکیه دارند.

 در ترکیه قانونی هست که شرکت ها و ادارات را موظف می کند که مهد کودک برای بچه های کارمندان ترتیب دهند. البته در ایران هم چنین قانونی گذرانده اند اما تجهیزات لازم نداده اند که ادارات به قانون عمل کنند. در نتیجه در بسیاری از موارد قانون مهدکودک در ایران بلااجرا مانده. ولی در ترکیه وقتی چنین قانونی می گذرانند، به تمهیدات آن هم فکر می کنند و درنتیجه قانون اجرا می شود و تنها روی کاغذ نمی ماند. تصور کنید همین یک مورد چه قدر زندگی  خانواده ها را آسان تر و راحت تر می کند!

مهمتر از همه این که ترکیه در دهه های اخیر توانسته رشوه گیری در ادارات را مهار نماید. از دو سه قرن آخر عثمانی تا چند دهه پیش ارتشا در ترکیه بیداد می کرد و مایه تمسخر توسط غربی ها می شد. اما الان از آن وضعیت فساد آلود خبری نیست. می دانید که ترکیه سالهاست مجازات اعدام را لغو نموده. پس این تحول بزرگ به سمت مهار ارتشا با اعدام و چشم ترساندن اتفاق نیافتاده. راهکارهایی را که ترکیه برای مهار فساد به کار بسته باید مطالعه کرد و آموخت. فرهنگ ترکیه شبیه ایران هست. اگر آن راهکارها در ترکیه به ثمر نشسته در ایران هم به ثمر می تواند بنشیند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مهاجران افغانستانی- قسمت سوم

+0 به یه ن

گویا، در این روزهای سخت، در فضای مجازی ویدئوهای بسیاری از بدرفتاری با افغانستانی ها دست به دست می شود. من آنها را نگاه نمی کنم  و توصیه هم نمی کنم که شما آنها را ببینید یا به دیگران بفرستید. به چند دلیل: ۱) اعصابتان خراب خواهد شد. همین طوری هم موضوع برای در هم ریختن روح و روان بسیار هست. لزومی برای کمک گرفتن  از ویدئوهای این چنینی، برای در هم ریختن روان  نیست. ۲) ما متخصص راستی آزمایی نیستیم. خیلی از این ویدئوها ممکن هست جعلی باشند و برای جریحه دار کردن احساسات ساخته شده باشند. ۳) برای درک شرایط سخت افغانستانی های اخراج شده از ایران هیچ لزومی ندارد که این فیلم ها را تماشا کنیم. ما که می دانیم وضعیت مدیریت در کشور ما چگونه هست! بنابراین می توانیم تصور کنیم که وقتی روزانه ده ها هزار مهاجر را اخراج می کنند چه فجایعی را می آفرینند. در کارهای ساده تر از این، ده ها خرابی به بار آوردند. در این مورد که دیگر تکلیف مشخص هست. ۳) با دیدن فیلم هایی که می خواهند ثابت کنند ایرانی ها علیه افغانستانی ها  خیلی خشن و بیرحم و نژادپرست هستند (چه این فیلم ها واقعی باشند وچه ساختگی و جعلی) ایرانی ها ملایم تر و مهربانتر نخواهند شد. در مجموع، برعکس آن چه که در قدیم گمان می کردند کسی عادت بد را با توسری خوردن کنار نمی گذارد. 

در مجموع بازگرداندن  بخش بزرگی از افغانستانی ها به افغانستان سیاست علی الاصول درستی است چرا که ایران و منابع آن ظرفیت چندین میلیون نفر جدید که  آهنگ  فرزندآوری آنها این قدر بالا ست، ندارد. به علاوه این مهاجران بعد از بازگشت به کشورشان می توانند تحولات مثبت بسیاری در کشور خود ایجاد نمایند. اما آن چه ایراد دارد ظلم هایی است که دراین فرآیند بازگرداندن به افغانستانی ها می شود. بسیاری از آنها نمی توانند طلب شان را از کارفرما و پول رهنشان را ازصاحبخانه ایرانی بگیرند. کاری که ما باید بکنیم جا انداختن این هست که  پول افغانستانی زحمتکش بی پناه، خوردن ندارد!. نباید پول او از گلوی کسی به خوشی پایین برود. هرجوری شده کسی که به افغانستانی دیپورت شده قرضی دارد باید قرضش را ادا کند. سیستم های بانکی ایزوله و فشل  ایران و افغانستان به همراه وضع اقتصادی نابسامان ایران  این کار را دشوار تر می کند. چه بسا صاحبخانه یا کارفرما قصد خوردن حق افغانستانی دیپورت شده را نداشته باشند اما امکان ادای قرض را هم در این فرصت کوتاه نداشته باشند. من فکر می کنم ما در فضای حقیقی و مجازی باید فشار بیاوریم که موانع پرداخت حقوق و رهن افغانستانی ها رفع شود. شاید وکلا و صرافان و  خیریه های بین المللی فعال در افغانستان.... راهی بتوانند پیشنهاد دهند و گرهی بگشایند.

به یک نکته مهم دیگر دوستی در فیس بوک اشاره کردند و آن این که برخی از این افغانستانی های پناهنده در ایران اگر به افغانستان بازگردند جانشان در خطر خواهد بود. عمدتا کسانی هستند که علیه طالبان جنگیده اند یا در حکومت قبلی سمتی داشته اند.طبعا این عده نباید باز گردانده شوند. آنها یا باید در ایران بمانند یا به کشورهای امن تر بروند. حفظ جان آنها اوجب واجبات است.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مهاجران افغانستانی- قسمت دوم

+0 به یه ن

نظر و نکته مهم یکی از دوستان در فیس بوک:«البته مخالف هرگونه نژاد پرستی هستم.

یک دهم جمعیت کشور مقدار کمی نیست که ما بتوانیم در ایران پذیرا باشیم.

کشورهایی که عامل این مصیبت برای مردم افغانستان هستند، باید بودجه ای را برای حکایت از آنها اختصاص دهند. و کریدور را برای عبور آنها به کشورهای خودشان ایجاد کنند.

مهاجرین غیرقانونی به تعداد بسیار بسیار کمتر از این تعداد سالانه از کشورهای اروپایی و آمریکا اخراج می شوند، البته که خشونت کشورهای مدعی بشر و جنایات متعدد آنها علیه مهاجران در کشورهای خودشان دلیلی برای خشونت ایرانیان علیه افاغنه نیست، اما قطعا باید این جمعیت انبوه کاهش یابد.

نکته ای همه مدعیان حقوق بشر در مورد وضعیت افغانیان در ایران فراموش می کنند این است که، به ازای میزبانی هر مهاجر قانونی در کشورهای دیگر به دولت میزبان مبالغی پرداخت می شود که پوشش دهنده ی بیمه ی درمانی اولیه و غیره است

اما در تمام این سالها چنین خبری در ایران نبوده است.»


مینجیق:

آقای دکتر محدثی، جامعه شناس، در کانال خود نگرانی دیگری از حضور پرتعداد افغانستانی ها در ایران مطرح می کند و آن این هست که چون افغانستانی ها به لحاظ دینی و سنتی متعصب تر هستند و به تعبیر ایشان «طالبان پرور» هستند حضور پرتعداد آنها درایران به لحاظ اجتماعی ما را به سمت سنتی تر شدن باز می گرداند و از دموکراسی خواهی دور می کند. طبعا این نظر، انتقادات بسیار در پی داشته است. من هم با نظر دکتر محدثی دراین رابطه مخالفم. دکتر محدثی می گوید به دلیل تعصب دینی یا عشیره ای افغانستانی ها از ادغام شدن در جامعه ایران دوری می کنند و تبدیل به اقلیتی ناهمساز  در داخل کشور می شوند و احیانا ایرانیانی را هم با خود در این تعصب دینی یا عشیره ای همراه می سازند.

به نظر نمی آید که ادعای دکتر محدثی مبتنی بر آمارگیری علمی بوده باشد. ازاو سئوال کردم و پاسخی نداد. احتمالا حدس و گمان خود را مطرح کرده است. این حدس و گمان با مشاهدات من   و بسیاری دیگر که مشاهداتشان را در این رابطه مرقوم کرده اند نمی خواند.

کسانی که در حاشیه شهر تهران به دانش آموزان تدریس کرده اند اتفاقا برعکس دکتر محدثی می گویند که بچه های افغانستانی در ادغام در محیط مدرسه هیچ مشکلی نداشتند.

مشاهدات من در  شمال شرق تهران   (محل زندگی و کارم) انجام گرفته است.  بسیاری از برج های این منطقه سرایدار یا تمیزکار افغانستانی دارند. باغبان های  باغ های سوهانک عموما افغانستانی هستند. اتفاقا خیلی هم دوست دارند که جلو بیایند و با اهالی محل-اعم بر خانم و آقا- همکلام شوند. بچه هایشان هم  در محله  با اهالی محله دوست می شوند وارتباط می گیرند. در محله ای که  فرزندآوری خانواده ها کم هست حضور بچه های افغانستانی شور و نشاطی می بخشد.  اتفاقا اختلاف طبقاتی شدید بین مالکان و مستاجران این محله با کارگران افغانستانی حاضر در آن، امکان ادغام فرهنگی را بالاتر برده. چون که کسی از مالکان و مستاجران این محله نگرانی از آن ندارد که سرایدار افغانستانی رقیب شغلی او گردد یا در مترو جایش را تنگ سازد. بنابراین، بدون نگرانی به بچه های افغانستانی محبت -در حد محبت یک همسایه- می نماید. بچه ها هم از کوچکی این همسایگان مهرورز را می بینند و خود را متعلق به محله  و فرهنگ آن می دانند.

دکتر محدثی نوشته بود که افغانستانی های مقیم مشهد با علم الهدی در عدم برگزاری کنسرت همدل و همنظرند. افغانستانی هایی که من در تهران دیده ام به موسیقی علی رغم وافر دارند. سختی های زندگی آنها را از این علاقه دور نکرده. موقع اثاث کشی، کارگران افغانستانی که از سمت شرکت باربری فرستاده شده بودند آن قدر ذوق کردند که دیدند ما یک پیانو داریم و از همسرم خواستند برایشان پیانو بزنند. موسیقی شرق ایران- در کنار موسیقی آذری و کردی- جزو سبک های موسیقی هنری منطقه هست و برای خود اصالتی دارد. در موسیقی پاپ هم موسیقی افغانی حرفی برای گفتن دارد.

افغانستانی ها در ایران خیلی دوست دارند به پارک ها و سایر مراکز تفریحی بروند و خوش بگذرانند. البته یک عده ازاین موضوع ناخشنود هستند (که البته به نظر من باید آب بخورند، این دلخوری -برعکس دلخوری کارگران به دلیل نگرانی به خاطر امنیت شغلی- پایه و اساسی منطقی ندارد و ناشی از نژادپرستی است.) به هر حال چه خوشمان بیاید چه نیاید افغانستانی های مقیم ایران بیشتر دنبال شادی در زندگی هستند تا دنبال این که تعصب مذهبی شان را به ما تسری دهند.  دست کم مشاهدات محدود من  چنین نشان می دهد. دوستم در لواسان زندگی می کند و می گوید کیف باغ ها و استخرهای لواسان را همین سرایداران و باغبان های افغانستانی می برند. صاحبان آنها اغلب در خارج هستند و باغ و استخر و ویلا  در اختیار سرایداران افغانستانی است. آنها هم فک و فامیلشان را خبر می کنند با مینی بوس می آیند و در باغ تفریح می کنند. البته نمی دانم چه قدر صاحبان آن استخرها از این موضوع راضی باشند! در هر حال، این تصویر با تصویر «طالبان پروری» که دکتر محدثی ترسیم می کند همخوانی ندارد. بیشتر با تصویر روستایی های  «اهل دل» خودمان که دنبال دلخوشی اند همخوانی دارد.

تا جایی که مشاهدات محدود من- تا قبل از دو سه ماه اخیر- نشان می دهد اگر افغانستانی های دور وبر ما،  در ادغام در جامعه ایرانی مانعی در پیش رو داشته باشند این مانع، تعصب دینی نیست! مانعی که من می بینم وتا حد زیادی هم قابل درک هست حس «خود-قربانی-بینی» است. اتفاقا این حس «خود-قربانی-بینی» بین افغانستانی هایی در ایران بیشتر مشهود هست که از نظر اجتماعی در رده های  نسبتا بالایی هستند. مثلا دانشجو هستند یا شغلی دارند که نیازمند سواد در حد دیپلم یا بالاتر هست.  با این که آرام هستند و سعی می کنند خیلی آرام و فروتنانه صحبت کنند خیلی زود به علت سوتفاهم می رنجند و از کوره در می روند. این البته یک مقدار به خاطر تفاوت گویش هست که امکان سوتفاهم را بالا می برد و یک مقدار هم به دلیل کمبود اعتماد به نفس در کشور غریب. وقتی انتقاد بجایی از عملکردبرخی از افغانستانی ها در ایران می شود (مثلا وقتی استادی به پایان نامه شان ایراد می گیرد) برمی آشوبند و منتقد را متهم می کنند که به خاطر افغانستانی بودن آنها چنین نقدی را مطرح می سازد. در صورتی که این طور نیست. اتفاقا شاید با افغانستانی ها ی کم سواد تر در جامعه برخورد خشن تری نسبت به همتای ایرانی شان شود ولی با یک دانشجوی افغانستانی (به خصوص اگر دختر باشد) در محیط هایی نظیر محیط های  دانشگاهی  حتی نرم تر و مهربانانه تر از همتای ایرانی برخورد می شود. به طور متوسط چنین هست. تک و توک شاید بدرفتاری کنند ولی عموم مردم در محیط هایی نظیر محیط دانشگاهی یا ... با افغانستانی  نرم تر برخورد می کنند تا با یک ایرانی. بنا به مشاهدات من همین حس خود-قربانی-پنداری مانع اصلی ادغام  در سال های اخیر بوده است نه تعصب دینی افغانستانی ها. البته این موضوع هم فکر می کنم با زمان حل بشود. خود افغانستانی ها باید این مانع را بردارند. ما هم نباید در تله دلسوزی مفرط بیافتیم. دلسوزی مفرط به افغانستانی، حس «خود قربانی بینی» را در آنها تقویت خواهد نمود. به همین جهت بود که من پست احساسی در حمایت افغانستانی ها در این روزهای سخت ننوشتم. 

باز به نگرانی آقای محدثی باز گردیم. اتفاقا اگر افغانستانی ها ،  با ایرانی ها حشر و نشر نکنند احتمال این که متعصب تر بمانند بیشتر  خواهد بود. یک جامعه بسته و به شدت متعصب پشت دیوار مرزها برای دموکراسی در  آینده ایران بسی خطرناک تر خواهد بود تا افغانستانی هایی که سالها در ایران زندگی کرده اند و تا حدی که من در بالا اشاره کرده ام ارتباط برقرار نموده اند. مرزها را نمی توان به طور کامل بست و خود را ایمن پنداشت. تاریخ بشریت، تاریخ مهاجرت هست.


نوشته یکی از دوستان در فیس بوک. به قلم آقای حیدر بیات: «در دولت رئیسی نمیدانم به چه دلیل حجم ورود افغانها تصاعدی شد و گمان نمیکنم مسئله طالبان تنها دلیل ورود آنها به ایران باشد. چراغ سبز غیر منتظره‌ای به آنان داده‌ شد و باید هر گروهی که اینکار را انجام داده‌اند محاکمه شوند.

*

در مورد مهاجران افغان معمولا به تضییع حقوق کارگران اشاره میشود. اما حقوق ساکنان حاشیه شهرها نادیده گرفته میشود. واقعا بار اصلی مهاجرت برای ساکنان پایین شهر و حاشیه است. بالا رفتن غیرمنطقی اجاره‌ها در این مناطق، شلوغ شدن مراکز درمانی و خدمات عمومی و وسائل نقلیه عمومی و نانوائیها و به ویژه محیطهای آموزشی دولتی.

پارسال مدارس جنوب تهران کلاسهایی بالاتر از چهل دانش آموزش را تجربه کردند چون موج افغانها را ثبت‌نام کنید در بالاشهر فضای مجازی را ترکاند و کسی هم نگفت خب تشریف بیاورید بخشی از مدارس غیرانتفاعی خود را در بالاشهرها به مهاجران اختصاص بدهید و مدارس کم‌کیفیت دولتی پایین شهر را بیش از این شلوغ نکنید.

*

در مورد طالبان من خوشبین بودم و هستم نه به خاطر اینکه طالبان فرق کرده است بلکه به خاطر اینکه جامعه افغانستان بسیار مذهبی است و بدون تجربه مستقیم ویرانگریهای دولت دینی توان عبور از آن را نخواهد داشت.

*

و در نهایت اینکه مسئله افغانها و مظلومیتشان و رفتار سیستم حکومتی ما با آنان لکه ننگ نازدودنی از تاریخ پر چین و چروک ماست.»

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

مهاجران افغانستانی- قسمت اول

+0 به یه ن

بعد از آتش بس، گویا حکومت شروع به اخراج افغانستانی ها نموده است.  بحث در مورد مهاجران افغانستانی در فضای مجازی داغ هست. قبلا دوستان بیشتر گفتنی ها را گفته اند: (۱) این که ما با افغانستانی ها مشترکات فراوان داریم. (۲) این که حقوق  انسانی مهاجران باید رعایت شود. (۳) این که نباید گذاشت کودکان معصوم  افغانستانی در این پروسه ضربه ببینند.  ـ(۴) این که کودکان افغانستانی خیلی نازند.   من با این نظرات موافقم. اما بیشتر نمی نویسم چون که بقیه بهتر از من نوشته اند. از سوی دیگر هم گفته اند که حضور میلیون ها مهاجر  افغانستانی در ایران  - آن هم با این شرایط نابسامان اقتصادی و وضعیت شکننده محیط زیستی- به ضرر منافع ملی است.  به خصوص به ضرر طبقه کارگری کشور است. با این نظر هم موافقم. طبقه کارگری ایران حق دارند از حضور افغانستانی ها ناخشنود باشند چون وقتی افغانستانی ها کار را با دستمزد پایین انجام می دهند ابزاری نظیر اعتصاب برای دست یافتن به حقوق و شرایط بهتر کاری از دست کارگر ایرانی خارج می شود. با حضور کارگران افغانستانی،  پیدا کردن کار برای کارگر ایرانی   -ولو با دستمزد پایین و با شرایط نامناسب کاری- دشوارتر می شود. به علاوه حضور افغانستانی ها با این جمعیت عظیم مترو و اتوبوس و صف نان و .... را شلوغ تر می کند.

البته هیچ کدام ازاینها به آن معنی نیست که افغانستانی ها بد هستند. نه! در یک مینی بوس که برای ۲۰ نفر ساخته شده، اگر ۴۰ نفر سوار شوند همه به سختی می افتند. ۲۰ نفری که آخر آمده اند باید خارج شوند. نه به خاطر این که آدم های بدی هستند بلکه به خاطر این که مینی بوس ظرفیت ۴۰ نفر را، ندارد.

چند سال پیش وقتی بایدن افغانستان را دو دستی تحویل طالبان داد، من  هم خیلی عصبانی بودم و هم خیلی نگران. عصبانیت ام از این بود که می توانستند اندکی متفاوت تر عمل کنند تا نیروهای آزادیخواه تر افغانستان آن طور در مقابل طالبان بی دفاع نباشند و نذارند که طالبان باز هم قدرت بگیرند. عده ای ساده اندیش هم گفتند این طالبان آن طالبان قبلی نیست و خیلی نرم تر شده است. در تضییع حقوق زنان که از طالبان دوم نرمخویی ندیدم. فقط مزایای تکنولوژی و لاکچری های مربوطه زیر زبانشان مزه کرده بود!. من  نگران هم بودم چون می دانستم دوباره موجی از افغانستانی ها به ایران وارد شود و فشار بر بدنه نحیف کارگری در ایران – به دلایل بالا- مضاعف گردد. در فضای مجازی هم نوشتم. دوستی فیس بوکی که از مشهد هست اما در خارج زندگی می کند، به من نقد کرد که چرا استریوتایپینگ می کنم و همه افغانستانی ها را کارگر نشان می دهم در حالی که در بین افغانستانی ها تحصیلکرده و پزشک  و... هم هستند. من  اون موقع حال و حوصله اش را نداشتم جواب بدهم و بی پاسخ گذاشتم. این گونه اظهار نظرها (استریوتایپینگ) در آمریکای شمالی بسیار موضوعیت دارند و افراد به همدیگر از این گونه تذکرات می دهند (باید هم بدهند). به همان سبک هم آن دوست عزیز به من تذکر داد اما این تذکر چندان در ایران، موضوعیت ندارد. تحصیلکرده ها ودانشجوهای افغانستانی در ایران آن قدر قرابت فرهنگی دارند که ادغام می شوند و درنتیجه  این تذکر لازم نیست. مردم ایران پزشکان را -مستقل از ملیت و قومیت و لهجه اش- روی سرشان می گذارند. در این کمبود پرستار که کشور دچار آن هست ای کاش می توانستیم از نیروهای پرستار مهاجر افغانستانی استفاده کنیم. اما همان طوری که پرستار ایرانی  از ایران مهاجرت می کند پرستار افغانستانی هم ایران را به عنوان مقصد انتخاب نمی کند!‌ تحصیلکرده افغانستانی سر از کشورهای پیشرفته در می آورد. در اونجا، به دوستانتان تذکر دهید که همه افغانستانی ها کارگر نیستند بلکه بین شان پزشک و..... هم هست. اینجا در ایران این تذکر چندان موضوعیتی ندارد چرا که اکثریت قاطع مهاجران افغانستانی به ایران جزو کسانی هستند که تحصیلات بالا ندارند تحصیلکرده های افغانستانی عموما سر از فریمانت کالیفرنیا – یا حتی ترکیه- در می آورند نه تهران!  

البته اینجا یک نکته باریک هست: وقتی  کادر پزشکی مسافرت می کنند باید امتحان دهند که با استانداردهای کشور مقصد هم می توانند طبابت کنند. نمی دانم وضعیت پزشک یا پرستار یا مددکار افغانستانی که در ایران می خواهد کار کند به چه شکل هست و قوانین و روال مربوطه چگونه هستند. اگر کاغذبازی بی دلیلی و بی منطقی هست باید رفع شود چرا که هم ما در ایران کمبود نیروی پزشکی و پرستاری و مددکاری داریم و هم آنها بهتر هست شغل آبرومند متناسب با تحصیلات خود داشته باشند. راستش تا کنون هم نشنیده ام این مسئله مطرح شود. علت لابد به خطر کم بودن  تعداد کادر پزشکی افغانستانی مهاجر در ایران بوده است والا درباره اش می شنیدیم. احتمالا، آن دوست فیس بوکی هم مثل خود من اطلاعی در مورد روال تایید مدرک پزشکی افغانستانی در ایران ندارد و هنگام دادن آن تذکر به این مسئله نمی اندیشید. فقط جمله معروف «استریوتایپینگ  نکنید» در غرب را برای من بازگو می کرد.

در ادامه نوشته قبلی:

البته شنیده ام که استاد زبان فارسی افغانستانی در ایران، سرایدار شده است. جای تاسف هست اما زندگی سخت و خشن هست. کسی که استاد دانشگاه  هست باید شبکه ای از دوستان دانشگاهی در کشورهای دیگر داشته باشد. در زمان عافیت، این شبکه سازی برای رشد علمی لازم هست. در هر رشته دانشگاهی اگر دانشکده ایزوله باشد آن رشته می پوسد. روابط با دانشگاهیان سایر کشورها، باعث رشد دانشکده می گردد. به علاوه هر استادی باید بکوشد که در مواردی یک مقدار معلومات خاص داشته باشد یا تحقیقات خاص داشته باشد. آن استاد محترم فارسی، به هنگامی که  در افغانستان بود می بایست با استادان دانشگاه های تهران و شیراز و مشهد، مراودات دانشگاهی داشته باشد. مثلا، می توانست در مورد گویش خاص منطقه خود در افغانستان در این دانشگاه ها سخنرانی کند. کاری که استادان خود آن دانشگاه ها در آن سررشته نداشتند. اگر در زمانی که در افغانستان  استاد بود چنین می کرد، بعد از مهاجرت همان استادان دانشگاه برای او کاری مناسب تر از سرایداری تدارک می دیدند.  بعید بود بخواهند او را به عنوان استاد تمام رسمی-قطعی در دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه تهران استخدام کنند! اما دست کم می توانستند شغلی مانند تدریس در مدارس غیر انتفاعی یا نظایر آن ترتیب دهند. یا به طور حق التدریسی در دانشگاه دست او را بند کنند. این موضوع درس عبرتی باشد برای استادانی که در دانشگاه خود، دوست دارند «پادشاه یک چشمی شهر کوران گردند». درهای آکادمیک را برخود می بندند تا در آن محیط بسته کیش شخصیت راه بیاندازند. البته ادعا نمی کنم آن استاد فارسی که اشاره کردم چنین کرده. من اصلا او را نمی شناسم و ندیده ام و درباره اش قضاوتی نمی کنم.. ولی می خواهم تذکری بدهم به استادان جوانی که در ایران امروز استخدام می شوند و هیچ چی نشده می خواهند بساط کیش شخصیت دور خود راه بیاندازند. بدانند که روی دیگر سکه کیش شخصیت خرد شدن هست وقتی که  مجبور می شوی از جای گرم و نرم خود خارج شوی. اگر خود را به زحمت نیاندازند و  با استانداردهای جهانی جلو نروند و تنها دلشان به به به چه چه کردن عده ای دانشجو دور وبری – که گیر نمره تملق می گویند- خوش باشد، پس فردا با معیارهای بین المللی چیزی نخواهند داشت که «هرجا که روند قدر بینند و بر صدر نشینند!» بهوش باشند که تملق دانشجو و .... بدجوری  یک استاد را در توهم گرفتار می سازد و از این که با همتایان خود در دنیا رقابت کند دور می کند. یک استاد دانشگاه در ایران امروز به جای این که هم و غم خود را (به تقلید از برخی از  پیشکسوتان) صرف جمع کردن متملقان و راه انداختن کیش شخصیت حول خود کند باید سعی کند سطح علمی خود را چنان بالا نگاه دارد که بعداز خروج ایران موقعیتی برایش فراهم شود. موقعیت قطعا پایین تر از موقعیت  فعلی اش در ایران خواهد بود. این را باید به عنوان یک واقعیت باید بپذیرد تا فردا به لحاظ روانی خرد نشود. اما  اگر از نظر علمی در سطح بالا باشد می تواند موقعیتی چند پله پایین تر (اما هنوز آکادمیک) در خارج هم بیابد.

پی نوشت:

به من خانم دکتر شکردخت جعفری را معرفی کردند

نقل از ویکی پدیا: شکردخت جعفری مخترع و فیزیکدان پزشکی از مردمان هزاره است که برنده جایزه مرکز فناوری ساری می‌باشد. او یک روش کارآمد و کم‌هزینه برای اندازه‌گیری دوز پزشکی اشعه‌های رادیو اکتیو ابداع کرد. جعفری در سال ۱۹۷۷ در ولایت دایکندی، ولسوالی سنگ تخت، افغانستان متولد شد.[۱] جعفری و خانواده‌اش هنگام شروع جنگ شوروی در افغانستان مجبور به‌ترک زادگاه‌شان شدند و در شش‌سالگی خود بود که همراه با خانواده به ایران مهاجر شد.[۲] وقتی ۱۴ ساله‌شد، پدرش به او گفت که باید با پسر عموی خود ازدواج کند.[۳] با این حال، او توانست پدر و مادر و پسر عموی خود را راضی‌کند تا این ازدواج زودهنگام را لغو کنند. این بدین معنا بود که او می‌تواند به تحصیلات خود ادامه دهد. بالاخره جعفری موفق شد لیسانس خود را در رشته فناوری‌های پرتوی دانشگاه علوم پزشکی تبریز در سال ۲۰۰۰ به پایان رساند.[۴] جعفری پس از بازگشت به افغانستان در سال ۲۰۰۳، در دانشگاه طب کابل مشغول به‌تدریس شد[۲] و همزمان تحصیلات کارشناسی ارشد خود در رشته فیزیک پرتوی در آنجا به پایان می‌برد. در سال ۲۰۱۰ وی برای تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد در فیزیک پزشکی به دانشگاه ساری دعوت شد.[۳] در سال ۲۰۱۴ او در شبکه تلویزیونی فارسی من و تو، ظاهر شد و در مورد حرفه و تحصیلات خود بحث کرد.[۵] او جایزه آینده بنیاد شلومبرگر را در دومین سال تحصیلات‌ش برنده‌شد.[۶][۴] در سال ۲۰۱۵ وی اولین زن افغان شد که دکترای فیزیک پزشکی را بدست آورد.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تو می گی چی پیش می آد؟

+0 به یه ن

تحولات عظیمی در کشور در شرف به وقوع پیوستن هست. کسی نمی تواند پیش بینی کند که حاصل چه خواهد شد. آن چه که دست آخر چیده خواهد شد آرمانشهر رویایی ما نخواهد بود. بعید می دانم الیگارش هایی که در این دهه ها خورده اند و پروار شده اند دست از سر مملکت بردارند و سرمایه ای را که بلعیده اند به مردم باز گردانند. آنها هنوز هم خواهند ماند و دست بالا را به مدد این سرمایه های مالی کلان خواهند داشت. اما از سوی دیگربعید تر می دانم که نظم جدیدی که  تا  حدود یکی دو سال دیگر برقرار خواهد شد از وضع ده سال اخیر بدتر باشد. امیدوارم هستم که اوضاع بسی بهتر شود. اولا که با همت میلیون ها ایرانی -از همه نسل ها- آزادی های فردی و اجتماعی به رسمیت شناخته خواهد شد. در این تحول البته، جوان ها پیشرو هستند اما برعکس آن چه رسانه های آن ور آب، گمان می کنند جنگ بین نسلی چندانی در خانواده ها سر آزادی های فردی و اجتماعی نیست. جنگ ها ی درون خانوادگی سر آزادی های جوانان ۲۰-۳۰ سال پیش هنگامی که نسل من جوان بودند انجام گرفت و نتیجه اش این شد که آزادی های فردی در درون خانواده باید به رسمیت شناخته شود. اکنون عموم جوانان دیگر نیاز ندارند برای ازادی های فردی در خانه نیز بجنگند. والدینشان حامی شان هستند. دید بابابزرگ و مامان بزرگ هایشان- که  روزگاری، روزگار بچه های خود را سر این موضوعات سیاه می کردند- امروز تغییر کرده و طرفدار آزادی های نوه هایشان شده اند! (شیرینی نوه چه کارها که نمی کند!) برعکس حرف تحلیل تحلیلگران رسانه های آن ور آبی که در ۲۰-۳۰ سال پیش فسیل شده اند جنگ بین نسلی در این باره در سطح وسیع نیست. خانواد ه هایی حتما هستند که هنوز از این جنگ ها دارند اما در سطح وسیع نیست. اگر جنگ درون خانواده ها هم بود جوان های امروز نمی توانستند این همه در جامعه نظر خود را اعمال کنند.

این مسئله قطعا حل خواهد شد. .

  در مورد حقوق اقوام  وحقوق زبانی هم همین را می توان تکرار کرد. مقابله اجتماعی وسیع و قوی  در داخل کشور در مورد مطالبات زبانی نیست. یک عده فسیل در داخل کشور شاید گهگاه بیانیه ای بدهند یا در خارج یک عده فسیل تر هارت و پورت کنند اما عموم افراد با سن زیر ۵۵ با  رعایت شدن حقوق زبانی اقوام مشکلی ندارند. این مسئله هم راحت حل می شود.

در مورد مسئولیت پذیری اجتماعی در مسایلی مثل احترام به حقوق شهروندی یا حفظ محیط زیست و .... چی؟ در این زمینه هم اگر آزادی اجتماعی تا حدودی برقرار شود  در سطح وسیع آموزش می دهیم و جامی اندازیم. چیزی نمی گذرد که از این جهات در ردیف کشورهای اروپایی مدیترانه ای می شویم

در مورد ارتباط با دنیای خارج --چه در فضای مجازی و چه در فضای واقعی --هم تا چند سال دیگر مقاومت ها و لجاجت ها می شکند و روسیاهی به زغال هایی می ماند که خلاف روح زمانه در جهت بسته شدن فضا در مقابل قدرت خوش رقصی کردند.

مسئله خیلی مهمی که من به شدت هنوز نگران آن هستم، مسئله همین فساد مالی است. البته اکثریت ملت شریف ایران مردمان درستکاری هستند. راستش را بخواهید -برعکس ادعاها-  من بدنه هر نسل را از بدنه نسل قبلی درستکار تر می بینم. قدیمی تر ها فقط می نشستند و از درستکاری خود داد سخن می دادند. اما برای فرزندان آنها آن میزان از درستکاری چنان بدیهی است که به خاطر آن برای خودشان نوشابه باز نمی کنند!. دقت کنید گفتم «بدنه»! منظورم این بود که معمولا فرزند یک خانواده معمولی نسبتا درستکار در جامعه ایران از پدر و مادرش هم یک درجه درستکارتر  از آب در می آید.

مثال عرض می کنم:

وقتی من بچه بودم خیلی چیز مرسومی بود که کارگران تمیزکار در خانه ها خرت وپرت بی اجازه برمی داشتند و می بردند. (خرت و پرت نه پول و طلا وجواهر و عتیقه جات گرانقیمت) اصلا فکر می کردند برداشتن این خرت و پرت ها، حقشان هست و نام آن را دزدی نمی ذاشتند البته صاحب خانه خوشش نمی آمد و راضی نبود!. کارگری که از این کارها نمی کرد  استثنا بود و تحسین بر می انگیخت! ولی الان دیگه این طور نیست. فرزندان آنها این کارهارا نمی کنند.

 اما ازسوی دیگر، اختلاسگران امروز روی اختلاسگران ۶۰ سال پیش را قشنگ سپید می کنند. طبقه دزد و اختلاسگر هزاران مرتبه وقیح تر شده اند اما بدنه مردم بهتر و درستکارتر هم گشته اند.

برای این که فساد در آینده ایران اندکی مهار شود باید به اهمیت ساختار در مهار فساد پرداخت. اگر ساختارهای مالی کشور درست باشد فرزندان آن الیگارش ها سرمایه شان را در جهت ایجاد اشتغال به کار می اندازند و اقتصاد کشور یک مقدار جان می گیرد. البته پاک پاک نخواهند شد اما یک مقدار مهار می شوند. فساد از این حالت افسارگسیخته بیرون می آید. ما باید این روزها همت مان را برای آن بگذاریم که اهمیت ساختار شفاف و پاسخگویی را برای مهار فساد مالی بین مردم خود جا بیاندازیم.

من در این مورد قبلا یک سری نوشته منتشر کرده ام. خواهش می کنم آنها را مطالعه کنید و تا جایی که می توانید محتوای آن را در بین افراد دور وبر خواهد نشر دهید:

http://yasamanfarzan.arzublog.com/category/8980/1

http://yasamanfarzan.arzublog.com/category/8980/2

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل