مربای زنجبیل

+0 به یه ن

در خانواده ی ما تلخی زنجبیل هم می گیرند باهاش مربا می پزند.
من هم چند وقت پیش به سبك خودم درست كردم.
اول پوست نازك زنجبیل تازه را با چاقو پوست كندم.
بعد خودش را لایه لایه (لایه های نازك) بریدم.
بعدش چند بار در آب جوشاندم و آب را دور ریختم. (تلخی در آوردن یعنی همین. قبلا جایی نوشتم كه  خانم های تبریزی خوردنی های تلخ و تند را بر می دارند تلخی اش را در می آرن باهاش مربا می پزند. البته من  از آن به عنوان متافور و استعاره برای ایجاد صلح شیرین بعد از  تلخی جنگ و مرافعه یاد استفاده بودم).
بعدش كه سرد شد در یك طرف شیشه ای یك لایه عسل و بعد یك لایه زنجبیل ریختم.  دانه های هل را برای خوشبو كردن به آن اضافه كردم. چند روز ماند و عسل به خورد زنجبیل رفت. خیلی خوشمزه شد. یك كوچولویش برای دل درد خوبه.
طعم خاصی داره. فقط باید یك كوچولو ازش خورد.
اگر رژیم نباشید یك لایه كره روی  بیسكویت ساقه طلایی بمالید. بعدش هم یك تكه از این مربا روش بذارید و میل كنید خیلی خوشمزه می شه.
پوست های زنجبیل را دور نریختم. گذاشتم خشك شدو تكه هایش را هر از گاهی روی كته می ریختم. خیلی خوش عطر می شد.
زنجبیل و عسل هر دو از خوراكی هایی هستند كه در قرآن از آنها یاد شده:
"
(و یسقون فیها كاسا كان مزاجها زنجبیلا)
سوره انسان آیه 17

وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا یَعْرِشُونَ ﴿۶۸ سوره نحل﴾

ثُمَّ كُلِی مِن كُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُكِی سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا یَخْرُجُ مِن بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِیهِ شِفَاء لِلنَّاسِ إِنَّ فِی ذَلِكَ لآیَةً لِّقَوْمٍ یَتَفَكَّرُونَ ﴿ سوره نحل آیه ۶۹﴾



عسل فواید غذایی زیادی دارد اما  جایی خواندم اگر آن را بجوشانیم ارزش غذایی خود را از دست می دهد. برای همین هم من نجوشاندم. اینجا در مورد ارزش غذایی عسل نوشته

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

از مادران بپرسید امثال این مسایل!

+0 به یه ن


در مورد بیلبوردهای "فرزند بیشتر زندگی شادتر" كه در سطح شهر تهران نصب شده افراد زیادی نوشته اند و انتقاد كرده اند. من قصد نداشتم و ندارم كه چیزی در این مورد بگویم یا بنویسم. آنا نوشته ای كوتاه در این باره دارد  كه می توانید بخوانید. یكی از مزاحمین سمج و بیكار و بیعار اینترنتی(ترول) متاسفانه در  فضای مجازی پارسی  انگل وار بسیارند كامنتی طعنه آمیز  به این صورت گذاشته:
"وای چه بد.. نه تو رو خدا یه چیزی بگین... حیفه ندونیم نظر شما چیه در این مورد... .نه كه همیشه خیلی كارشناسی و متخصصانه صحبت می كنید... واقعا ختم سواد و علم و هنر هستین و این حرفا... بگید تو رو خدا نظرتون رو... حیفه "

صد البته حرف آن مزاحم اینترنتی  و امثال او پشیزی نمی ارزد اما بهانه ای شد كه در آستانه تدوین حقوق شهروندی كه اتفاقا به حقوق مادران هم عنایت ویژه دارد نكته ای را گوشزد كنم:

در مورد فرزند آوردن در مورد شادی و یا زحمت ناشی از رتق و فتق امور مربوط به خانواده ی پرجمعیت و نیز در مورد حضور یا عدم حضور مادر در تفریحات خانوادگی باید از مادر سئوال كرد.  اوست كه در این مسایل صاحبنظر و صاحب سلیقه می تواند باشد. كارشناس این موضوع هموست ولو این كه سواد و خواندن نوشتن هم نداشته باشند.  دیگه مادر فرهیخته ای چون آنا كه جای خود دارد! دولتمردان حق ندارند در این موضوعات كه مادران قرار است به پایش بنشینند بدون نظر  مادر ان برنامه ریزی كنند. من مادر نیستم اما باور دارم بخش بزرگی از مشكلات این مملكت از آنجا ناشی می شوند كه  دولتمردان نظر مادران را آنجا كه باید  نمی شنوند. به طور خاص  روز چهارم خرداد سال 1361 به سراغ نظرسنجی از مادران نرفتند!

سال 89 آنا در وبلاگش نوشت:"حرف های زیادی دارم برای نگفتن"
و من در جواب در وبلاگم نوشتم:

بهارم! دخترم! حرفی بزن! شوری برانگیز

به عنوان یك انسان، یك شهروند، یك زن، یك مادر، یك معلم، یك خانه دار، یك پزشك، یك پرستار و.... حرف دلتان را بزنید و بگویید آرزویتان چیست. بگویید چه آرزویی برای آینده ی فرزندانتان دارید. بگویید و بنویسید چه می خواهید وچه نمی خواهید! خیلی ها دارند منویات خود را به عنوان خواست شما قالب می كنند. اگر سكوت كنید مجبورتان می كنند كه خواسته ی قلبی خود را انكار كنید و بخواهید آن چه كه آنها برایتان خواسته اند.آن قدر بگویید و بنویسید كه نتوانند خواست های درونی تان را تحریف كنند.




اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نمادی كه من می پسندم

+0 به یه ن

ظاهرا بودجه ای  از محل اعتبارات دولتی برای ساخت فیلمی كنار گذاشته شده است كه مبلغ آن حدود یك درصد از بودجه ای است كه برای نجات عروس خانم ما (دریاچه ی اورمیه) لازم است. با این بودجه می شد دانشگاه ربع رشیدی را مرمت كرد. فیلم در مورد خانم لاله صدیق است و ظاهرا بناست او را به نام نماد زن ایرانی در این فیلم معرفی كنند. تا قبل از خواندن این خبر من اسم این خانم را  نشنیده بودم. گویا قهرمان اتومبیل رانی است.

سلیقه ی مسئولان فرهنگی كشور در دولت قبلی  در انتخاب نماد معلوم شد.
داشتم فكر می كردم من چه نمادی را می پسندم. اگر بخواهم به همكاران خارجی ام عكس یك زن را نشان دهم و بگویم این است نماد زنان هموطنان من,  چه كسی را انتخاب می كنم.
اگر هندی بودم بی هیچ شكی خانم "آروندهاتی روی" را انتخاب می كردم. نویسنده و فعال سیاسی و طرفدار محیط زیست كه در كنار مردمش برای جلوگیری از ساخته شدن سد هایی كه محیط زیست را تخریب می كنند ایستادگی كرده است. توانمندترین نویسنده ی رمان كه من می شناسم و..... هیچ شكی هم نمی كردم كه او را به عنوان نماد  به  زنان بزرگ دیگر هند مانند ایندریا گاندی ترجیح دهم.


اگر گرجی بودم بی هیچ شكی مانانا كلاچادزه را انتخاب می كردم. بانویی بزرگ كه در كنار مردمش با فساد مالی و سودجویی هایی كه طبیعت و زندگی سالم در گرجستان را از بین می برد مبارزه می كند. زنی كه هم با روستاییان گرجستان ساده و آرام دوست می شود و اعتمادشان را جذب می كند هم با نماینده های كنسرسیوم های بزرگ نفتی و هم آكادمیسین های كشورهای پیشرفته.

اگر كنیایی بودم خانم وانگری  ماتای را انتخاب می كردم كه در كنار مردمش به كنیای سبز می اندیشد و تلاش می كند با سبز نگاه داشتن كنیا امكان توسعه ی پایدار را برای مردم سرزمینش فراهم آورد.
اما من نه هندی ام و نه گرجی و نه كنیایی.
چشم امید آن دارم كه دختری از سرزمینم برخیزد و برای نجات عروس خانم زیبای ما كاری در ردیف سه بانوی بزرگی كه از آنها اسم بردم انجام دهد. از منظر من چنین دختری شایسته ی آن خواهد بود كه نماد سرزمین من شود. والبته برای  ساختن فیلم زندگی چنین دختری چنان بودجه ای كنار گذاشته نخواهد شد! اگر بر فرض محال چنین پولی كنار گذاشته شود زن قهرمانی كه من می پسندم مخالفت خواهد كرد. به شدت هم مخالفت خواهد كرد. رمان معروف آروند هاتی روی او را میلیارد ر كرد اما چیزی برای خودش نگاه نداشت. همه را برای مردمش و برای اهداف بلندش خرج كرد.

پی نوشت: داشتم نگاه می كردم این سه خانمی كه من به عنوان می پسندم علاوه بر زیبایی سیرت چه قدر هم زیبایی صورت دارند. نه با  پن كیك و رنگ و لعاب و عمل جراحی و..... اینها كسانی هستند كه می روتد زیر آفتاب همگام با روستاییان برای حفظ منابع آب و.... عرق می ریزند و تلاش می كنند. نه لباس مارك دار می پوشند و نه وقتی برای سرخاب و سفیدآب دارند! اما در كمال سادگی. "بهار عمر من چه ساده زیبایی!!"

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ر مثل رانندگی

+0 به یه ن

من 29 سالگی گواهینامه گرفتم و چون معمولا همسرم رانندگی می كند زیاد تمرین نكرده ام و در نتیجه در رانندگی ناشی هستم. صبح داشتم از كوچه مان می پیچیدم در باند كناری بزرگراه كه دیدم كه ماشینی درست در پیچ ایستاده طوری كه من اگر بخواهم بپیچم ناگزیر باید بیافتم لاین دوم كه ماشین ها با سرعت بیشتری حركت می كنند. خوب این درست نیست! درستش این است كه وقتی از كوچه ای به خیابانی می پیچی سعی كنی در منتهی الیه راست خیابان قرار بگیری كه  ماشین های لاین دوم مجبور نشوند كه ترمز كنند.  برای همین توقف در پیچ ها از نظر آیین نامه اشتباه هست. در آیین نامه این ممنوعیت ها را می نویسند ولی علت را توضیح نمی دهند. خواستم بوقی بزنم و اشاره كنم كه برود اندكی جلوتر توقف كند منصرف شدم. یعنی ترسیدم بوق بزنم. می دانید چرا؟ علت را اگر بگویم عطیه و بقیه كله ام را خواهند كند

اما هرچه باداباد! علت ترسم را می نویسم. چون دیدم  راننده ی ماشین خانم است . فكر كردم اگر به او اشاره كنم ممكن است مانند شیر ماده به من حمله ور شود!  همه ی این احساسات ناخودآگاه بود. یعنی همین كه دیدم راننده اش زن هست از بوق زدن منصرف شدم و با خود گفتم عیب نداره بذار همین لاین دوم در بیام اما از مشاجره با این زن حذر كنم.  بعدش كه رد شدم با خودم فكر كردم منی كه این همه به  احقاق حقوق زنان و رفع تبعیض علیه زنان پایبندم چرا بر اساس جنسیت راننده در باره ی رفتار احتمالی او پیش داوری كردم؟! دیدم پیش داوری ام حتی لایه ای عمیق تر داشت. اگر می دیدم مردی آنجا ایستاده پیش داوری می كردم كه می داند آنجا نباید بایستد و ایستادن او آنجا چه مشكلی برای دیگران به وجود می آورد اما اهمیت نداده. گفته بی خیال. بعد كه صدای بوق را بشنود -اگر خیلی دریده نباشد-  اندكی جلوتر می رود. اما در مورد آن خانم  گمان كردم اگر می دانست آنجا ایستادن برای دیگران مشكل زاست از همان ابتدا آنجا نمی ایستاد. آنجا ایستاده چون دركی از اشكال آنجا ایستادن ندارد.    اگر صدای بوق را بشنود به گونه ای دیگر تعبیر خواهد كرد:"باز هم حق ما خانم ها را دارند می خورند. حتی همجنسانمان" بعدش هم در مقام دفاع از حق خود پرخاش می كند.

این مشكلیه كه وجود دارد. عطیه جان! با انكار این مشكل نمی توانی از دست این مشكل راحت شوی!

این مشكل هم از این به وجود نیامده كه درك زنها پایین است یا استعداد ذاتی برای رانندگی ندارند.  علت آن این است كه تمرین كمتری داشته اند و وقتی هم كه رانندگی كرده اند آن قدر نسبت به انها پیش داوری صورت گرفته و آن قدر به خاطر زن بودن تخطئه شده اند كه یك سپر تدافعی جلویشان گرفته اند. سعی نكرده اند كه اشكال كارشان را یاد بگیرند و اصلاح كنند. آموخته اند در این دنیای مردانه ی رانندگی كه به خاطر زن بودن تخطئه می شوند باید "دست پیش بگیرند كه پس نیافتند" (قاباخ دان گلن نیخ ائلسینلر). در فیلم ده كیارستمی كه در نوشته ی قبلی ام اشاره كردم خانمی كه رانندگی می كرد دایم همین تكنیك را به كار می برد.

 می شه هر كسی برای خودش این سیكل را بشكنه. من آماده ام! با این كه سنم هم كم نیست آماده ام نقد ها را بشنوم و  رانندگی ام را اصلاح كنم.  هر نكته ای كه فكر می كنید ما در رانندگی رعایت نمی كنیم در بخش كامنت ها بنویسید. من شخصا می خوانم و تمرین می كنم. می خواهم این سری نوشته ها را ادامه بدهم تا به یك "ده فرمان" رانندگی برای خودم برسم!

 

پی نوشت:

منظورم از "ترسیدم" این نبود كه آن قدر از پرخاش آن خانم وحشت كردم كه نتوانستم بوق بزنم. منظورم این بود كه برآورد هزینه و فایده كردم و دیدم نمی ارزد بوقی بزنم و او نفهمد بوق برای چی بود و برگردد پرخاش كند و اول صبحی برود روی اعصابم. ترجیح دادم آن زمان را مكث كنم تا قطار ماشین هایی كه از لاین دوم رد می شدند عبور كنند و لاین دوم خلوت شود تا  من مستقیم لاین دوم بروم.
اگر چیز بارارزش تری بود  و تشخیص می دادم فایده به هزینه  اش می ارزید ملاحظه ی این كه پرخاش بكند یا نكند نمی كردم! حساب كتاب و هزینه سنجی است دیگه!

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نوشته ی فنی سنا

+0 به یه ن

یكی از خوانندگان وبلاگ از من سئوال كرد كه چرا لامپ های كم مصرف در شب جرقه می زنند. من گفتم از سیستم داخلی شان اطلاع ندارم. بعدش هم گفتم سنا بهتر می تواند پاسخ دهد. جواب سنا را در پایین می توانید بخوانید. (سنا كه یادتان هست. سنا همان "ده" عزیز ماست كه پارسال كنكوری بود و با هم طرح "همه با هم"  در انداختیم. سنا الان در دانشگاه ارومیه در رشته مهندسی برق تحصیل می كند.

در بین همنسلان من كم نبودند دخترهایی كه رشته های فنی در كنكور قبول شدند ولی بعد از یكی دو ترم  كه از جذابیت "خانم مهندس" خوانده شدن كم شد دلزده شدند و  فغان برآوردند كه "فلان درس به چه درد زندگی ام خواهد خورد؟" در عمل می دیدند كه هیچ كدام از خانم های دوروبرشان این دروس را بلد نیستند و ظاهرا هم كمبودی از این جهات حس نمی كنند. وقتی می خواستند در زمان دانشجویی كاری انجام دهند كار تدریس دروس دبیرستان یا كار مترجمی می كردند و بازهم اهمیت دروس فنی شان را درك نمی كردند. برخی از پسرهای همكلاسی به عنوان كار دانشجویی به كارهای فنی مشغول بودند. به علاوه به عنوان یك "آقای مهندس" آینده  از آنها انتظار می رفت كه در مسایل فنی صاحبنظر باشند. برای همین برای آن آقایان به آن شدت سئوال نبود كه "این دروس در مورد دیود و ترانزیستور و..... به چه درد زندگی ام خواهند خورد؟" اما از دخترها -هرچند كه دانشجوی رشته ی مهندسی بودند-  چنین انتظاری نمی رفت.  این دوستان می آمدند و با لحنی شبه-فیلسوفانه و عرفان-زده پیش من غرولند می كردند و با لحن مادربزرگ ها می گفتند:" من باید به فكر زندگی ام باشم این دروس به درد زندگی ام نمی خورند." فكر می كردند با گفتن این حرف ها در 18-19 سالگی به حكمت مادربزرگ شان رسیده اند و به خود آفرین می گفتند. (آخه مادربزرگ های آن دوره و زمونه از این حرف ها زیاد می زدند.) اشكال كار می دونید چی بود؟! فردا كه مدركشان را می گرفتند  سطح توقعشان به عنوان یك خانم مهندس جوان در سطح توقعات آن مادربزرگ با معلومات فنی نزدیك به صفر یكی  قرار نبود باشد و درنتیجه حكمت غالیه ی آن مادربزرگ در زندگی برای این خانم مهندس جوان نه اشتغال ایجاد می كرد و نه احساس رضایت از زندگی! من ان موقع در جواب غرولند های شبه فیلسوفانه شان سعی می كردم بگویم به جای آن حرف های تاریخ مصرف گذشته ی مادربزرگانه  فكرشان را بدهند به درس و مشقشان كه در آینده ی شغلی شان به دردشان خواهد خورد. خیلی نرم  ودیپلماتیك می گفتم لابد كسانی كه  برنامه ریزی درسی برای دوره كارشناسی مهندسی كرده اند اندكی بیشتر از مادربزرگ شما اطلاع دارند كه چه چیز به درد یك مهندس جوان كه وارد بازار كار می شود (چه خانم باشد چه آقا) می خورد!  اما معمولا این حرف های مرا پشت گوش می انداختند. این خانم مهندس های جوان بعد از فارغ التحصیلی شغلی مرتبط با درسشان نیافتند و این بار غرولند می كردند من مهندس شده ام و باید حالا این كار را بكنم كه در شان یك  مهندس نیست . در دلم می گفتم:" گیریم شغلی مرتبط با درست پیدا كردی! من كه یادم نرفته تو با چه وضعیتی آن دروس را پاس كردی كه به قول مادربزرگت به هیچ دردی در زندگی ات نمی خوردند!"

خوشحالم كه فرهنگ دانشجویان مهندسی دختر عوض شده. خوشحالم كه سناجان از همین حالا از خود انتظار دارد دید فنی داشته باشد همان  گونه كه از شغل آینده اش انتظار می رود

و اما پاسخ سنا:

عوامل مختلفی وجود دارد كه باعث میشه بعضی از لامپ های كم مصرف هنگام خاموشی چشمك بزنند البته همه آنها یك ریشه مشترك دارند.
وقتی كلیدقطع میشه سیم در سیم ها برق القایی ایجاد میشه كه بعد از عبورازپل دیود یك سوكننده باثابت زمانی درحدچندثانیه درخازنی از نوع پلی استریا سرامیكی ذخیره میشه وقتی كاملا پرشد خازن تخلیه میشه و ما اون رو به صورت چشمك میبینیم.اگر عامل به وجود آورنده این جریان القایی مداوم باشه لامپ كم مصرف هم به طور مداوم چشمك خواهد زد.اما اگه مداوم نباشه بعد از مدت كوتاهی قطع خواهد شد. یك عاملی كه باعث تشدید این موضوع میشه استفاده از كلید هایی است كه داخل شون یك لامپ نئونی كوچیك هست كه جهت سهولت دسترسی در تاریكی شب به كلید كارگذاشته شده.این لامپ های كوچیك به صورت موازی باكلید قراردارند باقطع كلید، لامپ نئونی در مدار بالاست لامپ كم مصرف سری میشه و جریان ضعیفی رو در مدار لامپ كم مصرف ایجاد میكنه كه باعث ذخیره بار در خازن لامپ كم مصرف و شارژ و دشارژ مداوم اون میشه و در نتیجه چشمك میزنه. می تونید با رعایت نكات ایمنی لامپ نئونی رو از مداركلید خارج كنید یا از كلیدهای معمولی استفاده كنید.اما بعضی وقتها كلید ها هم معمولی اند ولی بازهم چشمك میزنه لامپ اتاق خودم هم این طوری بود كه سوخت و عوضش كردیم ولامپ جدید این مشكلو نداره .در این مورد نمی دونم احتمالا مشكل از قطعات داخل لامپ بود یا آسیب دیده بود و... . اما اگه مشكل از لامپ نئونی كلید باشه هرچقدر هم كه لامپ عوض كنیم مشكل برطرف نمیشه چون عامل به وجود آورنده جریان ضعیف هنوز برطرف نشده.

در مورد لامپ های مهتابی قضیه یه كم فرق میكنه.اما عامل لامپ نئونی كلیدها درمورد لامپ های مهتابی هم صدق میكنه.
خیلی زیاد پیش میاد كه موقع سیم كشی ساختمان ها ، فاز رو به سرپیچ لامپ یا مهتابی میبرن و نول رو به كلید در صورتی كه برعكسش درسته (البته ما كلیدهای یك پل و دو پل و... داریم كه سیم كشی هاشون فرق داره) اینطوری فاز كه به لامپ وصله و فقط به یه نول احتیاج داره كه اون رو هم از طریق بدنه مهتابی كه به دیوار نصبه وبعد به زمین میرسه می گیره.مخصوصا كه دیوار رطوبت داشته باشه.البته این جریان خیلی ضعیف هست یعنی اگه یه فازمتر به فاز لامپ بزنید بعد یه دستتون رو روی دیوارش نگه دارید فازمتر بهتر نشون میده ولی این جریانی رو كه فازمتر نشون میده به معنای 220ولت نیست یه چیزی درحد6ولت. برای این مورد هم بهتره سیم كش بیارین جای فاز و نول رو عوض كنه یا هركاری لازمه بكنه.
اگه مقاومتی به نام PTC رو با خازن استارتر موازی كنیم (درمورد لامپ های كم مصرف) مشكل چشمك زدن حل میشه.ptc ها مقاومت هایی متغییری هستند كه با افزایش دما مقدارشون زیادمیشه.این مقاومت ها مقدارشون در دمای 25 درجه 150 اهم هست و هیچ ولتاژی رو نمی ذاره روی لامپ قرار بگیره و فقط باید ازش یك جریان پیوسته عبور كنه تا گرم بشه ومقدار اهمش بره بالا تا به لامپ اجازه روشن شدن بده .
من از گفته هام اطمینان بالایی ندارم ولی اینارو هم از افرادی كه آشنا بودن به اینكار و دستی داشتن شنیدم .
فقط همینقدر میدونستم.

البته تو دانشگاه هنوز درسای رشته برق رو نخوندیم واز ترم 3 تازه شروع میشه.تحلیل علمیش خیلی جالب باید باشه یك تحلیلی خواندم ازش كه بامفاهیم امپدانس و فركانس و... قضیه رو شرح داده بود كه مربوط میشه به درسای ترم های بالا وازش سردرنیاوردم.اگه كسی میدونه توضیح بده. دستش درد نكنه.
خودلامپ هم خیلی مهمه.چون گاهی با عوض كردن لامپ مشكل حل میشه.شاید مقدار مقاومت هایا خازن ها فرق داره .شاید به توان لامپ ها هم بستگی داشته باشه چون باید خازن ظرفیتش بیشتربشه یا همینطور اگه دو یا سه لامپ كم مصرف موازی باشن این اتفاق نمی افته چون مجموع ظرفیت خازن ها بیشتر میشه و چشمك نمیزنه.
باید بررسی بشه.

از سنای عزیز متشكرم. خانم مهندس پاندا جان عزیزم. چیزی می خواهی اضافه كنی؟ اگر هم نقدی داری بگو

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ده، شاهكار كیارستمی

+0 به یه ن

فیلم ده را این شب ها داشتم تماشا می كردم. هرشب یك مقدارش را. واقعا این فیلم شاهكار كیارستمی است. بی نهایت هنرمندانه ساخته شده است. نه این كه فكر كنید چون اسم كیارستمی رویش هست می گم ها! من اصلا در قید و بند این چیزها نیستم كه الكی بخواهم بگویم از فیلم یا داستان روشنفكری خوشم می آید تا بی كلاس به نظر نیایم. برای این كه خیالتان را راحت كنم می نویسم تحمل آثاری مانند كافكا یا صادق هدایت را ندارم. اما فیلم های كیارستمی--- به خصوص این یكی--- به نظرم محشرند.

اگر این فیلم ده كیارستمی را ندیده اید توصیه می كنم حتما ببینید. وقتی فیلم تازه اكران شده بود من نتوانستم فیلم را ببینم اما آن قدر نقد و مقاله در باره اش خوانده بودم كه فكر می كردم جایگزین فیلم می شود. اما اشتباه می كردم. دیدن خود فیلم چیز دیگری است و این معجزه ی كیارستمی است كه با امكاناتی نزدیك به صفر چنین فیلمی را خلق كرده. خواندن دیالوگ ها كافی نیست باید فیلم را ببینیدو بعد با خود فكر كنید چه جادویی داشت این فیلم كه بدون هیچ دكور و جلوه ها ی سینمایی  این طور به دل می نشست؟!

خوشحالم كه فیلم را امسال بعد از گذشت 10 سال از ساخت آن دیدم. این تاخیر ده ساله كمك كرد تا نگرش و حال و هوای ده سال پیش را از دور بنگرم و نقد كنم و از آن بیاموزم. فیلم در زمانی ساخته شده بود كه اغلب "جو گرفته ی دكترین گفت و گوی تمدن ها" بودیم. خام اندیشانه خیال می كردیم هر مشكل و اختلافی را می شه با گفت و گو حل كرد. بدتر آن كه آداب گفت و گو نمی دانستیم. چه در مقیاس خرد وچه در مقیاس كلان! "گفت و گو" را تمرین نكرده بودیم. فیلم ده كیارستمی هم در همان فضا ساخته شده و سرشار از گفت و گوست. گفت و گوی یك مادر با پسرش و چند زن دیگر. گویی این مادر هم به همین باور است كه با گفت و گو می توان همه ی مسایل را حل كرد.

حال كه بعد از گذشت ده سال و فرو نشستن تب گفت وگو به فیلم می نگرم با خود فكر می كنم اگر آن زن به جای گفتن و تلاش برای متقاعد كردن مخاطبانش اندكی گوش می داد چه قدر آرامش بیشتری می توانست داشته باشد و چه راحت تر به مقصودش می رسید و چه آسان تر می توانست با فرزندش ارتباط برقرار كند وچه قدر دوست داشتنی تر می بود!

اگر این فیلم را ندیده اید یا مدتها قبل دیده اید و فراموش كرده اید توصیه می كنم دوباره آن را ببینید. به چند بار دیدنش می ارزد. من می خواهم بیشتر در مورد فیلم حرف بزنم ولی نمی خواهم داستان آن را لو بدهم. بقیه بحثم را بعد از دیدن فیلم با كلیك روی "آردینی اوخو" بخوانید. فقط - به عنوان تبلیغات فیلم -اضافه كنم آن مادری كه گفتم یك زن خمیده قامت با صورتی چروكیده نیست! بانویی است حتی جذاب تر از ژولیت بینوش. جناب كارگردان اسطوره ای كشور م "....درررم ..... مشكل پسنده .. درررم ...مشكل پسنده... .

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل
آردینی اوخو

تمرین تمرین تمرین

+0 به یه ن

بارها و بارها در وبلاگم از  من در جواب دانشجویانی كه از من پرسیده اند چگونه در آینده پژوهشگر فیزیك موفقی شوند این پاسخ را خوانده اید:"تمرین، تمرین، تمرین! راه میانبری در كار نیست: تمرین تمرین تمرین!"

 اگر هنر جویی  از یك معلم موسیقی سئوال كند كه  چگونه نوازنده ی قابلی می تواند شود او هم همین جواب را خواهد داد: "تمرین تمرین تمرین."

حالا می خواهم یك سناریو خانواده ی ایرانی بنویسم:

خانم و آقای شمعدانی هر دو كارمند هستند. انسان هایی شریف كه دریافت رشوه و كار خلاف در مخیله شان نمی گنجد. در آمدشان متوسط است. چندان مرفه نیستند. هر دو در خانواده ای مذهبی و سنتی  بزرگ شده اند. خانواده هایشان بسیار شریف بودند ولی نه امكان مالی ان را داشتند كه بخواهند فرزندشان را به آموختن موسیقی تشویق كنند و نه دنبال این چیزها بودند.

خانم و آقای شمعدانی در این دنیا یك فرزند بیشتر ندارند. اما اصرار دارند هر چه خود كمبود داشته اند برای فرزندشان تدارك ببینند. خانم  و آقای شمعدانی با كلی زحمت یك سینتیسایزر (همان ساز الكترونیكی كه در ایران گاهی به غلط اُرگ خوانده می شود) دست سوم خریده اند كه چند كلیدش هم كار نمی كند و صدای گوشخراشی هم دارد. با زحمت زیاد هم فرزندشان را نزد یك معلم موسیقی می فرستند تا موسیقی  بیاموزد. وقتی این پدر ومادر مهربان آن سینتیسایزر را برای فرزندشان خریدند در رویاهای خود فرزندشان را می دیدند كه پیانیست درجه یكی شده و روی سن در تالار وحدت  یك پیانو رویال گنده می نوازد.اما.....

فرزندشان علاقه ای نشان نمی دهد. نه این كه به موسیقی علاقه نداشته باشد. اتفاقا وقتی استادش پیانومی نوازد روی ابرها سیر می كند. خیلی هم زود یاد می گیرد. استادش می گوید "گوش" خوبی دارد اما به تمرین كه می رسد تنبلی می كند.

مادر: پاشو ارگت را بزن.

فرزند: باشه بعدا

نیم ساعت بعد مادر: از جلوی آن تلویزیون پاشو برو آن ارگت تمرین كن.

فرزند: حالا بعدا

مادر: بعدا یعنی كی؟

فرزند: این برنامه كه تموم شد

اصرار مادر ادامه دارد......

فرزند: این ارگ صدای پیانوی استادم را نمی ده. آشغاله!

مادر: ما آرزوی همین  را می كردیم. هیچ می دانی من و پدرت چه قدر زحمت كشیدیم تا همین را خریدیم. دختر خانم شقایقی مثل همین را داشت اما ببین الا ن چه جور پیانو می زند.

 یكی به دو ادامه دارد.......

مادر بسیار عصبانی و در حالی كه كنترل جملات خود را ندارد: این همه من و پدر زحمت می كشیم خرج "مطربی" (موطوروفلوخ) تو را بدهیم ان وقت .....

هم.ین جمله تیر خلاص می شود كه فرزند دیگه دل به نواختن پیانو ندهد.

برخی از خانواده ها برای این كه فرزندان را تشویق به نواختن كنند چندین نسل تجربه دارند. اگر می خواهید فرزندتان را تشویق به موسیقی كنید و به خصوص اگر به لحاظ مالی

 این كار به شما فشار وارد می كند  توصیه می كنیم ابتدا تجارب انها را مطالعه كنید تا سناریو ی بالا برای شما تكرار نشود.

پی نوشت آنا ی نازنین  و مهربان (مادر دو هنرمند كوچولو و خوش آینده):

موسیقی مانند هر هنری استعداد ،علاقه و البته ممارست و تمرین زیادی می طلبد .مخصوصا در انتخاب ساز یا سبك موسیقی والدین نباید اصرار و اجباری داشته باشند چون كاملا به علاقه ی شخص بستگی داره .اگر می خواهیم كه فرزندمان چند تا آهنگ در جمع دوستان و خانواده بنوازد و ما پُز بدهیم كه به نظرم نیازی به هزینه و حرص و جوش زیادی نیست !چند تا آهنگ راحت و عامه پسند را حفظ می كند و تمام !اما اگر بنا برآموزش صحیح و تداوم ِ سازی باشه فرق می كنه اگر فرزند ما باعشق و علاقه سازش رو خودشانتخاب كرده باشه مطمئن باشید ادامه خواهد داد و داشتن استادی كه هم سواد موسیقی و هم حوصله ی تدریس داشته باشه هم خیلی موثر هست

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

عشق یعنی پدر

+0 به یه ن

داشتم فكر می كردم چه عشقی دارند اغلب پدران نسبت به فرزندانشان. چیز عجیب و غریبی است این عشق. با چه حوصله ای وقتی كوچك هستند با آنها بازی می كنند. یادش به خیر من وقتی كوچولو بودم چه قدر برایم بابا ساختمان درست كرد. من شعر می گفتم (شعرهای چرت و پرت) این شعرهای چرت و پرت را هنوز هم بابا یادش هست. برای هیچ كس -حتی خودم- آن قدر مهم نبوده كه یادش بماند. وقتی نیلوفر -خواهرم- كوچك بود عاشق شخصیت كارتونی كسپر شده بود. چند روزی كه مسافرت رفته بودند بابا با چه عشقی نشست و برایش عروسك كسپر  (روح!) دوخت. باباها  با چه دقتی اگر قرارباشد فرزندشان را از مدرسه یا كلاسی بردارند درست سرموقع از هركجا كه شد خود را می رسانند. یادمه وقتی نیلوفر ابتدایی می رفت بابا مهندس محاسب و ناظر یكی از پروژه های پلسازی مهم شهر بود. در شهر معروف شده بود كه درست سروقت در هر شرایطی اعلام می كرد من الان باید بروم و دخترم را از مدرسه بردارم. با هیچ كس سر این موضوع تعارف و رودربایستی ای نداشت.  دستپخت بابام هم عالی است. هیچ وقت هم نذاشت كه ما گرسنه بمانیم یا junk food بخوریم.

 

وقتی بزرگتر شدیم از هر موفقیت مان شاد شد و از هر ناراحتی مان ناراحت. فقط وفقط برای خودمان. نه برای پزدادن به دیگران. نه برای كسب شهرت. نه حتی برای این كه بگوید "ببین این دختر منه!" فقط و فقط و فقط برای خودم.

وقتی عاشق شدم باز هم تنها مسئله ی مهمش من بودم وبس. نه حرف مردم برایش اهمیتی داشت و نه چیز دیگر. تنهایی چیزی كه برایش مهم بود خوشبختی من بود و بس.  حتی این هم برایش مهم نبود كه نشان دهد از من بیشتر می فهمد و آن چه من در آینه نمی بینم او در خشت خام می بیند. ترجیح می داد من خوشبخت شوم تا حق با او باشد! عشق یعنی همین.عشق یعنی همین حوصله. عشق یعنی همین توجه بی دریغ!  عشق یعنی پدر.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

Anorexia

+0 به یه ن

آمریكا كه بودیم بحث داغی بود در مورد بیماری anorexia. اشخاص مبتلا به این بیماری چنان از چاق شدن واهمه داشتند كه چیزی نمی خوردند تا جایی كه بدنشان آسیب می دید. این مرض بین خانم ها یی كه در مد از هنرپیشه ها و مانكن ها پیروی می كردند رایج تر بود. برنامه ای مستند درباره تاریخ این بیماری در تلویزیون نشان می دادند. ظاهرا در قرون وسطی برخی راهبه ها به منظور ریاضت از خوردن امتناع می كردند تا جایی كه برخی سر این موضوع جان باختند. در قرن 18 و19عده ای از خانم ها برای آن كه نشان خیلی متین و متشخص هستند همین بلا را به سر خود می آوردند. این بیماری اكنون در آمریكا بیشتر شده آن هم صرفا به خاطر ظاهری مطابق استاندارد های هالیوود داشتن!!!
(عقل كه تو سر نباشه جون در عذابه!)
وقتی این برنامه را نگاه می كردم ابتدا با خود گفتم:"حماقت همان حماقته. اما مردم در طول تاریخ سطحی تر هم شده اند."
اما بیشتر كه فكر كردم دیدم در قضاوت اشتباه می كنم. ببینید! در قرون وسطی این نخبه ترین زن ها بودند كه به این مرض دچار می شدند. به منظور رشد فكری در اروپای آن زمان فرا روی
یك زن باهوش و عمیق راه های زیادی نبود. استاندارد ترین راه رفتن به صومعه بود كه محدودیت های خود را تحمیل می كرد و در شرایط حاد، منجر می شد راهبه ها به سوی این گونه ریاضت هاو تمایلات مازوخیستی گرایش پیدا كنند.
معادل این گونه زنان امروزه انتخاب های وسیعی برای گسترش نیروهای فكری خود دارند. زنان نخبه دیگر كمتر به سمت این كارها می روند.
در مقابل زنان سطحی به پیروی از مد دنبال این كارها می روند. معادل آنها در قرون وسطی آن قدر به حساب نمی آمدند كه در تاریخ ثبت شوند! حتی اگر در اثر سوء تغذیه می مردند كسی به آنها توجهی نمی كرد كه بخواهد در باره شان سندی بنویسد كه ما امروزه در باره شان بخوانیم!
علی رغم آسیب های اجتماعی و روانی انكارناپذیر یك جامعه باز، هنوز معتقدم كه یك جامعه باز فضای بهتری برای زندگی و پرورش استعداد هاست تا یك جامعه بسته.
موافقید؟


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نه خیلی قدیمی و نه از سرزمین های دوردست

+0 به یه ن

چند هفته پیش یك سری از این حكایت های "یه روز یه تُركه ..." می خواندم. از آن حكایت هایی كه دستاوردهای یكی از بزرگان را بر می شمارند و در انتها می نویسند "نام این تُرك ... بود."

یكی از این حكایت ها با دیگری فرق داشت و توجهم را جلب كرد. حكایت خرید یك عارف تبریزی از سبزی فروش بود. در مورد یك دستاورد علمی یا دینی یا اجتماعی یا فرهنگی نبود. درباره ی  یك نكته ی كوچك و به ظاهر بی اهمیت بود در خرید روزمره.

حكایت او مرا یاد دوست قدیمی ام انداخت. دوستم نه از سرزمین های دور است و نه به نسلی دیگر تعلق دارد. در یك خانواده ی متوسط در یكی از خانه های محله ی آبرسان تبریز بزرگ شده. به همان مدرسه ی فرزانگان تبریز رفته. در یكی از دانشگاه های تهران درس مهندسی خوانده و الان مادر دو فرزند است و در یكی از شركت ها به كار مهندسی مشغول. یك خانم معمولی امروزی تبریزی ساكن تهران. خیلی خیلی معمولی بدون هیچ ادعای عرفان و چیزی شبیه آن. بی هیچ لقب و بی هیچ مرید و مراد بازی ای. گاهی هم وبلاگ مینجیق را می خواند. اما این روزها سرش شلوغ است و احتمالا این یكی را نخواهد دید.

زمانی كه این دوست دانشجو بود رفته بود میدان انقلاب برای خرید یك كتاب درسی. یك كتاب را دیده بود و فكر می كرد كه بخرد یا نخرد. برای این كه آن را گم نكند اندكی هل داده بود كه در ردیف كتاب ها اندكی  پشت تر بایستد و در نگاهی سریع بازبیابد. بعدش كتاب بهتری پیدا كرده بودولی یادش رفته بود كه كتاب اول را به جایش برگرداند. شب تا صبح خوابش نبرده بود كه شاید مشتری ای به كتابفروشی سر زده باشد و كتاب را ندیده باشد و نتوانسته باشد بخرد. عذاب وجدان گرفته بود كه به كسب كتابفروشی ممكن است ضربه زده باشد. فردای آن روز در اول وقت به كتابفروشی سر زد و كتاب را سر جایش باز گرداند.

چند وقت بعد رفته بود میوه فروشی و یك طالبی را برداشته بود كه تست كند. طالبی را نپسندیده بود اما در موقع معاینه ی طالبی اندكی آبش از ترك بالای آن بیرون رفته بود. بعدش دوباره فكرش مانده بود كه به میوه فروش ضرر رسانده. طالبی اش را خراب كرده و دیگر كسی آن طالبی را نمی خرد. فرستادم كه بلافاصله برو همان طالبی را پیدا كن بخر و الا یك شب تمام هم قرار است بیخواب بمانی!

این داستان ها در "خیلی قدیم" اتفاق نیافتادند. دقیقا همان روزها اتفاق افتادند كه قیمت دلار و سكه در روز نوسانات عجیب داشت و عده ی زیادی در آن آشفته بازار یك شبه میلیاردر شدند و البته خیلی هم سود و سرمایه بسوختند و مهابا نكردند. دغدغه ها درآن روزها، برای خیلی ها همان نوسانات قیمت دلار و سكه در آشفته بازار بودند.  

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل