خانواده ها و شهرهای دانشمند پرور

+0 به یه ن

خواننده ی عزیز و جدید وبلاگ ، حسن عزیز به من پیشنهاد داد كه در وبلاگ در مورد سبك های زندگی در خارج بنویسم. همان طوری كه در جواب ایشان نوشتم این كار یك مقدار سخت هست چون می تواند بخشی از خوانندگان این وبلاگ را پس بزند. به نظرم در مورد سبك های گوناگون زندگی در همین تبریز و تهران خودمان هم حرف بزنیم خیلی هنر كرده ایم. به این معنی یك گفت و گو ی سازنده را شروع كرده ایم كه متاسفانه خودسانسوری های بسیار و تابو های نانوشته ی گوناگون مانع از شكل گیری از آن هستند. منظورم تابوهای دینی یا سیاسی یا تاریخی یا جنسی نیستند.  سن 38 سالگی زمانی نیست كه كسی بخواهد به این گونه تابو شكنی ها بپردازد!  نویسنده این وبلاگ  دنبال دردسر نمی گردد!  اما تابوهای كوچولو كوچولو خیلی زیادی هستند كه بیش از آن تابوهای بزرگ دست و پا گیر هستند. مثل حرف زدن در مورد نحوه پخت قرمه سبزی! بله! چیزی تا این حد پیش پا افتاده! باور كنید اگر بحثش را شروع كنیم چنان رگ های گردن از خشم بیرون خواهد زد كه روش خانواده ی من در قرمه سبزی پزی روش درست است و لاغیر! شاید از دور خنده دار باشد اما از نزدیك اعصاب خرد كن می تواند بشود!!!
الغرض در همین چیزهای كوچك هم اگر وبلاگی بتواند گفت و گو ایجاد كند هنر بزرگی كرده!
به هر حال این وبلاگ وبلاگ آشپزی هم نیست. من نمی خواهم فعلا وارد بحث جنجالی قرمه سبزی شوم! اصلا نمی خواهم بگویم ما تبریزی ها شنبلیله نمی ریزیم!

به پیشنهاد حسن فكر كردم. دیدم بهتر هست در مورد فرهنگ خانوادگی و فرهنگ شهری در كشورهای پیشرفته كه منجر به دانشمند پروری می شود بنویسم. باور كنید ظرافت های زیادی دارد كه از بطن خانواده شروع می شود. از همسایگی ها در محله ها شروع می شود. برخی در ایران گمان می كنند كه امكانات اگر باشد دانشمند هم خواهیم داشت. این برخی متاسفانه شامل سیاستگزاران علمی ممكلت  و مشاوران آنها هم می شود. خیلی ظرافت های فرهنگی در جایی مثل ایتالیا هست كه شهرهای آنها را دانشمند پرور می كند. وقتی این ظرافت ها نباشد پول هم بریزیم بر سر پژوهشگران هپلی هپو می شود می رود پی كارش. نمونه آشكارش آن هست كه خانواده ی آن شخصی كه برای كنفرانس به خارج رفته درك نمی كند كه این بخشی -آن هم بخش مهمی - از كار هست. اگر خود همراه او شوند نمی ذارند طرف سر سخنرانی ها بنشیند و اصرار دارند باهم بروند گردش. اگر هم شخص تنها رود هزار تا خیالات برشان می دارد كه مثلا طرف رفته خارج چی كار! موی دماغ می شوند و مانع كار و پژوهش با فراغ بال.
دانشمند پروری در خانواده و نیز در شهر درك و فهم زیادی از مفهوم پژوهش می طلبد كه در كشور ما نیست.


برای كتاب امی نوتر ترجمه آقای حسن فتاحی مقدمه نوشتم. در نوشته تاكید كرده بودم "با توجه شناختی كه من از خانواده های دانشمند پرور یهودی دارم ..." از طرف  وزارت ارشاد خواسته بودند كلمه ی "یهودی" سانسور شود. اینجا وبلاگ من هست و كسی نمی تواند مرا سانسور كند.  آشكارا می گویم  كه خانواد ه های یهودی دانشمند پرور خرده-فرهنگ مخصوص خود دارند كه بار فكری بسیاری از دوش اعضای دانشمندشان بر می دارد و آنها را سبكبال می سازد تا در راهی كه در پیش گرفته اند سریع تر بتازند. ما چنین چیزی در فرهنگمان نداریم! همان زن ایده آل صدا و سیما ی كشور ما كه به عنوان الگو به زنان دیگر قالب می شود و توی سر زنان ایرانی زده می شود كه باید مانند او شوید در عمل  باری سنگین بر دوش همسرش  میشود كه علایق علمی دارد. باری چنان سنگین كه او را از پویایی علمی باز می دارد.
 همین طور خانواده های ایتالیایی و آمریكایی و سوئدی دانشمند پرور خرده-فرهنگ خود را دارند كه اعضای دانشمندشان را در هدفشان یاری می رسانند. اگر عمری باقی بود و انرژی و ذوقی و شوقی من در این مورد خواهم نوشت.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یك داستان كوتاه

+0 به یه ن

نظر شما در مورد این داستان كوتاه چیست؟
مادربزرگ وقتی هنوز به خانه بخت نرفته بود از خاله اش گلدوزی آموخته بود. در دوران نوجوانی اش بیشتر طول روز را گلدوزی می كرد. انتخاب دیگری هم نداشت. پدرش اجازه تحصیلات عالی به او نمی داد. برادرش اجازه از خانه بیرون رفتن نمی داد و مادرش به او اجازه تحرك بدنی در خانه را نمی داد. مادربزرگ با دست پری از گلدوزی ها به خانه بخت رفت. چند تا بچه زایید و در سن سی سالگی به پوكی استخوان مبتلا شد. او كه علت پوكی استخوانش را می دانست دخترهایش را به شدت توصیه می كرد كه ژیمناستیك و بسكتبال كار كنند و همین طور به شدت تشویق می كرد كه دانشگاه بروند. نه دخترها علاقه ای به گلدوزی داشتند و نه او اصراری به گلدوزی كردن دخترها داشت. نسل بعدی نسبت به گلدوزی های مادربزرگ حس نوستالژیك داشتند و حس كردند بهتر هست این هنر خانوادگی را دوباره احیا كنند. اولدوز پیشقدم شد و از مادربزرگ فن آن را آموخت. مادربزرگ فوت كرد. نوه ها به یاد اواز اولدوز فن گلدوزی مادربزرگ را آموختند. آیدین آن قدر به این هنر علاقه مند شد كه گلدوزی بلژیكی را هم علاوه آن آموخت و با تلفیق گلدوزی ایرانی و گلدوزی بلژیكی فنی نو در گلدوزی بنیان نهاد و نمایشگاه های گلدوزی در شهر های مختلف دنیا برگزار كردند. سفره های گلدوزی شده ی او در پاریس و لندن پرطرفدار شدند. دختر خاله ی آیدین , آیتك كه مددكار اجتماعی بود طرحی در انداخت كه گلدوزی ها را به زنان سرپرست خانواده بیاموزد تا بتوانند خوداشتغالی بنمایند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

چلغوز شناسی

+0 به یه ن

در برخی محیط های اداری پیرمردانی هستند كه خیلی در بین كارمندان جوان زن برو بیا دارند. هراز گاهی هم این پیرمردان هارت و پورت راه می اندازند.
برخی مردهای جوان هم این بروبیا را می بینند و  آن هارت و پورت را مشاهده می كنند و به غلط گمان می برند علت بروبیای آن پیرمرد در میان كارمندان زن آن هارت و پورت هست. شروع می كنند به تقلید هارت و پورت آن پیرمرد. اما كارمندان زن او را تحویل نمی گیرند و هارت و پورتش را هم به سخره می گیرند. او هم گمان می كند توطئه ای در كار هست كه هارت و پورت پیرمرد به  برو بیا منجر می شود ولی هارت و پورت این مرد جوان مسخره و پوزخند در پی دارد!
من این قبیل مردان جوان را "چلغوز" می نامم.
چلغوز نمی فهمد كه علت برو بیا ی آن پیرمرد نه آن هارت و پورت هست. پیرمرد در كنار هارت و پورتش هزار و یك قابلیت هم دارد. هارت و پورتش را هم به خاطر محاسنش تحمل می كنند نه آن كه آن هارت و پورت برایش جذابیت بین كارمندان زن به وجود آورده باشد! به قول معروف زر هم دارد زور هم دارد. اگر آن هارت و پورت را نمی كرد باور كنید ده ها مرتبه ارزش و احترامش بیشتر می شد.
اما پیرمرد هرگز علت اصلی برو بیایش را پیش چلغوز فاش نمی كند. پیرمرد حتی ممكن هست چلغوز را تشویق به هارت و پورت جلوی كارمندان زن كند و سپس كنف شدن و سنگ روی یخ شدن و تحقیر شدن او را تماشا كند و لذت ببرد! از گیجی و منگی  چلغوز بعد از تحقیر او هم بیشتر لذت می برد. مرد كهن خوشش می آید  با نگاهی و با  حركت دست و صورتی به چلغوز تحقیر شده یادآور شود "كار هر خر نیست خرمن كوفتن/ گاو نر می خواهد و مرد كهن!"
اما من سر و راز  بروبیا را به شما می گویم. اگر كارمندان زن به آقای رئیسی احترام خاص قایل می شوند چیزهایی از این دست هست:
قاطعیت در تصمیم گیری در مسایل مهم و قبول مسئولیت بعد از تصمیم گیری و حمایت از كارمندش در صورت به گوش گرفتن حرف او ولو این كه این گوش كردن حرف منجر به تنش شود. رئیسی كه احترامش در دلهای كارمندان هست و حرفش برو دارد در مسایل ریز و بی اهمیت دخالت نمی كند. آنها را به عهده مرئوسین می گذارد. سین و جیم هم در مسایل ریز و بی اهمیت نمی كند. طوری نشان می دهد كه این مسایل كم اهمیت تر از آن هستند كه بخواهد وقت خود را صرف این چیزها كند!  البته به زبان این گونه نمی گوید. می گوید من به سلیقه  و درایت تو آن قدر اطمینان دارم كه دیگه دخالت نمی كنم. كارمندان مرئوس هم از این تعریف مشعوف می شوند و هم آن را حمل بر اهمیت زیاد وقت رئیس خود می كنند.
اما در مسایل مهمتر و پرمسئولیت تر و چالش انگیزتر رئیس هست كه تصمیم می گیرد و كارمندان تنها اجرا می كنند. در نتایج تصمیم گیری ها ی مهم به كارمندان تاكید می كند اگر كسی معترض شد او را به سراغ من بفرستید. خودم جوابش را می دهم. از كارمندان هم حمایت همه جانبه در چارچوب روال و عرف اداری می كند. این هست چیزی كه بین كارمندان احترام بر می انگیزد نه هارت و پورت!
چلغوزی كه به زعم خود دارد از مرد كهن تقلید می كند كاملا برعكس عمل می كند. اولا در مسایل كوچك و بی اهمیت به زعم خود مو از ماست بیرون می كشد تا نشان دهد خیلی رئیس دقیق و نكته سنجی هست. كارمندان این رفتار او را به دقت و نكته سنجی تعبیر نمی كنند. به بیكاری و نظرتنگی تعبیر می كنند! اما  چلغوز در مسایل مهمتر و تصمیم گیری های اساسی تر خود را می بازد و تصمیم گیری و مسئولیت را بر گردن مرئوس می اندازد. بعد هم وقتی بالادستی معترض شد می گوید:" شما حق دارید اما تقصیر من نیست تقصیر مرئوس من می باشد." بعدش هم هارت و پورت راه می اندازد و مرئوس را در جمع توبیخ می كند.

چلغوز ابتكارات كارمندان كه نتیجه شایان تقدیر دارد به اسم خود می خواهد تمام كند. اما وقتی خودش دستور می دهد و از اجرای دستورش نتیجه فضاحت بار حاصل می شود می زند زیر حرف خودش و ادعا می كند كارمندان سرخود این كار را كردند.
رئیس مورد احترام كاملا بر عكس عمل می كند. وقتی دستاورد قابل تحسینی هست آن را نتیجه عملكرد جمع و كار گروهی جلوه می دهد. وقتی هم دستوری دادپای عواقب آن می ایستد. نمی زند زیرش!
چلغوز با این همه بی لیاقتی و بی عرضگی و ضعفی كه كاملا برای كارمندانش آشكار هست انتظار دارد كه مورد احترام قرار گیرد و برو بیا داشته باشد. معلومه كه همه به چشم چلغوزی كه هست به او خواهند نگریست.

توضیح: "چلغوز" یك نوع دانه ی گیاهی هست كه به عنوان آجیل هم استفاده می شود. در ایران زیاد رسم نبود. اما در تركیه بود. خاله من رفته بود به آجیلی تواضع در تهران و گفته بود چرا شما از اینها نمی آورید. آنها هم كه مشتری-مدار هستند چلغوز را به اقلام فروشی خود اضافه كردند. شاید هم چون نام ایرانی نداشت برای تبلیغ اسمش را گذاشتند چلغوز. آخه اسمی هست كه بین مردم جا می افتد!
بهار گفت:
راستی می گند این چلغوز خیلی برای حافظه خوبه ولی خب چون گرونه من یكی كه تا حالا امتحانش نكردم. آشنایی من با چلغوز از سال 78 كه یكی از مشهد سوغاتی ، چلغوز هندی آورده بود شروع شد

توضیح ویكی پدیا در مورد چلغوز را اینجا می توانید بخوانید.

مینجیق گفت: حرفم را تصحیح می كنم. گویا در مشهد و اراك و شمال و شیراز چلغوز خوراكی را از دیرباز می شناختند. ما در آذربایجان زیاد با جتاب چلغوزآشنایی نداشتم. از طریق تركیه شناختیم. برای اطلاعات بیشتر مراجعه كنید به

چلغوز را بهتر بشناسیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آن دو پدر و فرزند

+0 به یه ن

پروازی چند ساعته داشتم و خسته بودم می خواستم استراحت كنم. از بخت بد پشت سرم یك زوج ایرانی هم بودند كه فرزندی كوچك داشتند. در طول سفر 4 ساعته دخترك یك بند جیغ كشید و پدرش هم یك بند فحشش داد:"خفه شو! من می خواهم استراحت كنم." دخترك دلیلی نمی دید كه استراحت پدر مهمتر از جیغ او باشد. وقتی خودخواهی های دختر و پدر در مقابل هم قرار می گرفتند هر كدام بر خودخواهی خود تاكید می كردند و حاضر نبودند در این جنگ از طرف مقابل ببازند.
حالا من چند ساعت خوابم این ور و اون ور بشود مهم نیست. ولی در هواپیما افراد مسن هم بودند كه اگر خوب استراحت نكنند واقعا حالشان بد می شود.

در ردیف جلوی من هم یك خانواده سه نفره از ملیت دیگری بودند كه من با  زبان و فرهنگشان آشنایم و درنتیجه حرف های آنها را هم می فهمیدم. اونها هم یك بچه ی كوچك داشتند. بچه ی آنها هم هر از گاهی كج خلقی هایی می كرد و می  خواست جیغ و دادی بزند. پرواز چند ساعته برای بچه كوچك چندان آسان نیست. هر دو بچه حق داشتند كج خلقی كنند. برای بچه سخت هست ساعت ها در یك صندلی نشستن و ورجه وورجه هم نكردن. برخورد پدر در ردیف جلویی كاملا متفاوت از پدر ردیف عقبی بود! هر بار كه بچه اش كج خلقی می كرد آرام تاكید می كرد ما نباید مزاحم سایر مسافرین شویم. نمی گفت "چون من كه دنیا برمحورم می چرخد می خواهم استراحت كنم تو باید ساكت شوی." می گفت ما نباید مزاحم سایر مسافرین باشیم. بعدش هم برایش قصه می گفت وبا او بازی می كرد تا ساكت شود. روش او بهتر جواب می داد. بچه وقتی می دید بابا و مامانش  واقعا مقید هستند كه دیگر مسافران را نیازارند او هم روی خودش قید حس می كرد كه داد نزند.

تمدن دو هزار پانصد ساله -ویا چه بدونم هفت هزاره- به چه درد می خورد وقتی زوجی كه در این فرهنگ بزرگ شده از پس ساكت كردن یك بچه بر نیاید!؟  با فرهنگ بودن به ادعا كه نیست. در عمل خودش را نشان می دهد.
این همه عرفان و اشعار عارفانه و جنگ بر سر "ملیت"  بهمان شاعر عارف چند صد سال پیش  به چه دردمی خورد وقتی در عمل این همه خودخواهی در رفتار هست!؟ 

این خاطره را برای توی سر ایرانی زدن منتشر نكردم. این را هم می دانم كه همه زوج های ایرانی چنین نیستند. خیلی هاشون هم رفتار با بچه را بلدند. اما می خواستم تاكید كنم به جای آن كه با زور و كمك دوپینگ و افسانه سازی در گذشته های دور به دنبال افتخارات واهی بگردیم حال را در یابیم! برای امروزمان نیاز به كار فرهنگی بسیار داریم. در همین چیزهای به ظاهر  پیش پاافتاده كه اتفاقا كیفیت زندگی و نیز معنویت مان را می سازد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

نگرانی ابدیت

+0 به یه ن

 آقای بهرام شاكرین در وبلاگ ابدیت نگرانی های خود را از طرح ازدیاد جمعیت بیان كرده اند. نگرانی هایی مربوط به كمبود منابع آب و مسایل اقتصادی و آموزشی و....
من نگرانی دیگری را می خواهم بیان كنم. آن هم این هست كه متاسفانه بسیاری از زوج های ایرانی كه فرزند دار می شوند واقعا حال و حوصله فرزندداری ندارند. اصلا آداب بچه داری نمی دانند.
آن چه در زیر می آید لحن غرولند دارد. از خوانندگان عزیز از این بابت عذر می خواهم. اما قصدم غرولند نیست. قصدم تشریح یك معضل در جامعه ماست كه بسیار می بینیم. در این باره باز هم خواهم نوشت چون فكر می كنم نوشتن به حل مشكل می تواند یاری رساند. اگر ننویسیم شانسی برای بهبود نیست.

  برخی می گویند "زن  و شوهرهای این دوره و زمونه" بی حوصله هستند. من البته آمار ندارم ولی تا جایی كه یادم هست زمان ما هم والدین خیلی باحوصله تر نبودند. فیلم های خانوادگی هم كه تلویزیون نشان می داد والدین "بای دیفالت" در حال داد زدن برسر فرزندانشان بودند.
در مهمانی ها مادر می رفت سراغ صحبت  با دوستانش و بچه می ماند زیر دست و پا و مرتب داد می زد وگریه می كرد. در مهمانی های شب كودكان روی صندلی و مبل های ناراحت و البته نه چندان تمیز استیل ولو می شدند و درد می كشیدند. یعنی واقعا برای میزبان كاری داشت اتاقی را برای آسایش كودكان و خواب آنها آماده سازد؟! البته كه نه! می توانست یك نوع غذا كمتر درست كند اما به جای آن به فكر آسایش مهمانان كودك كه از وقت خوابشان می گذرد باشد.  چند دست ملافه و تشك تمیز ترتیب دهند كه كودكان در آن بیاسایند. اما میزبان ها به فكر كودكان نبودند. آسایش كودكان در مهمانی های شب هنگام نه اولویت میزبان بود و نه اولویت والدین كودك. ببینید! این یك مسئله فرهنگی هست.
الان یك مقدار بهتر شده اما زمانی كه  سی سال پیش اغلب بزرگسالان- اعم بر مرد و زن- كشیدن لپ كودكان را حق مسلم خود می پنداشتند. فرق زیادی نیست بین این كار و مزاحمت های خیابانی. هر دو ریشه در به رسمیت نشناختن حق یك انسان-چه كودك چه زن- بربدنش دارند. هر دو ریشه در خودخواهی محض دارند.

دست كم والدین نسل ما به تغذیه فرزندانشان خوب می رسیدند. شاید به این علت كه این همه فست-فود نبود. الان می بینم بسیاری از نوجوانان اضافه وزن دارند. از بس كه غذاهای چرب و چیلی رستوران های ارزان قیمت را می خورند. پاساژ گردی و بوتیك گردی  و چانه زنی و خرید بی رویه  علاوه بر این كه براقتصاد خانواده فشار می آورد علاوه بر این كه مصرفگرایی را رواج می دهد و محیط زیست را تخریب می كند آرامش مادر و فرزند را می گیرد. این گردش ها و دنبال حراجی گشتن ها و چانه زدن ها روی كودكان معصوم هست كه فشار می آورد. كودكان  خسته می شوند, پایشان را كفش می زند, گرسنه می شوند اما مادر سرگرم خرید از حراجی هاست. وقت برای رسیدگی به كودك ندارد.
یكی از دوستان مادرم خیلی اهل محبت به دیگران هست. گاهی غذا می پزد و می برد خوابگاه دانشجویان, برای كارگرها و....  او می گفت به این نتیجه رسیدم كه كارگرها و دانشجویان و... آن قدر ها به این محبت نیاز ندارند! در سال های اخیر خوراكی تهیه می كند و می رود مراكز خریدتبریز. وقتی می بیند بچه ای دارد در كنار مادر گریه می كند می فهمد كه لابد بچه گرسنه هست. می رود و كمی با او بازی می كند و آرامش می كند. بعد به او خوراكی می دهد تا طفلك از گرسنگی زجر نكشد. فكر نكنید بچه فرزند یك خانواده ی فقیر هست یا  یتیم می باشد! نه خیر! مادر محترم در كنار فرزندش در حال چانه زنی برای خرید البسه مارك دار می باشند!!!
یك چیز خیلی بدی هم هست كه من تنها در بین خانواده های ایرانی دیده ام. باور كنید در هواپیما و فرودگاه و.... كه خانواده ها از ملیت های گوناگون هستند تنها این رفتار از خانواده های ایرانی سر می زند.  دست كم خانواده های ایرانی هستند كه توجه مرا جلب كرده اند.بچه -به اقتضای بچگی چیزی می خواهد یا بداخلاقی ای می كند- والدین اصلا بلد نیستند چه طور او را آرام كنند. شروع می كنند به فحش دادن به بچه . زن و شوهر اولش در فحش دادن به بچه با هم مسابقه می گذارند. بچه هم داد می زند و زاری می كند و مایه آزار و اذیت سایر حاضرین می شود. اما والدین  اهمیتی نمی دهند. شرمنده نیستند كه چرا فرزندشان مایه آزار حاضرین در جمع شده. اصلا به این موضوع فكر هم نمی كنند. دغدغه شان آن هست كه بچه با چه حقی دارد آتوریته آنها را زیر سئوال می برد؟!
 وسط كار مادر بچه حس می كند كه شوهرش در حق بچه بی انصافی می كند. به غیرت مادرانه اش بر می خورد و نوك حمله اش را از بچه به سمت پدر نشانه می گیرد.
صدای بچه بین دعواهای پدر و مادر گم می شود!
روشش كه این نیست! روشش این هست كه وقتی بچه بداخلاقی می كند یا حرف گوش نمی كند (مثلا كمربندایمنی را در هواپیما نمی بندد) به زبان ساده كودكانه اما با منطق به او بگویی كه چرا این كار برای ایمنی او لازم هست. بعد قصه ای بسازی كه او را مشغول كند. این طوری بچه حرف گوش می كند. مشكل اینجاست كه در فرهنگ این سرزمین قانون با حرف زور آتوریته هم معنی است. قانون را باید رعایت كرد چون آتوریته این طوری فرموده و امر كرده. كسی هم كه قانون را زیر پا می گذارد یاغی ای ست كه  دارد دهن كجی می كند به آتوریته.
در این مورد آتوریته پدر و مادر هستند و بچه آن "یاغی" هست كه با حرف گوش نكردن آتوریته آنها را زیر سئوال برده! پس باید با فحش دادن  و داد زدن او را سرجایش نشاند. همسایه ها چه گناهی كرده اند این سرو صداها 24 ساعت مزاحم آسایشان می شود!؟ متاسفانه این زوج ها اصلا برایشان مهم نیست كه دارند آسایش همسایه ها و همسفرها را به هم می زنند.
اصلا این تفكر از بیخ اشتباه هست. قانون برای آسایش و امنیت شهروندان باید باشد. اگر قانونی به این منظور تصویب شده باشد باید آن را به كسانی كه آن را به كار می بندند توجیه كرد. از بچگی هم باید شروع به این كار نمود.
باور كنید بچه از سن بسیار كم این را می فهمد. پدر من این روش را از وقتی كه من خیلی كوچك بودم به كار می برد. روشش جواب هم می داد. یادمه آنا تعریف می كرد كه دو سال پیش كه در آذربایجان زلزله آمده بود به مادری كه دختری تا كمر از پنجره ی ماشینش به بیرون خم شده بود تذكر داده بود كه این كار خطرناك هست. مادره برگشته بود به بچه گفته بود: " دیدی! این خانم هم همین حرف مرا می زنه! اگر سرت را از پنجره بیرون بیاوری زلزله می آد تو رو می خوره!" بعدش هم رو به آنا كرده بودو گفته بود "حرف گوش نمی كنه كه!" خوب! معلوم هست بچه به همچین حرف مزخرفی گوش نخواهد كرد! اگر گوش می كرد می بایست در عقل و شعور بچه شك می كردیم. من خیلی خیلی كوچك بودم سرم را از پنجره ماشین بیرون آورده بودم. بابام توضیح داد كه چرا این كار خطرناك هست. من هم دیگه این كار را نكردم چون شعورم می گفت این كار خطرناك هست.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ناز كردن بله، مَچَل كردن خیر!

+0 به یه ن

در بحث همیشه شیرین و همیشه پرطرفدار ازدواج نكته ای را در بخش نظرها (باخیش) گفتم كه فكر می كنم می ارزد یك یادداشت جداگانه در باره اش منتشر كرد.  چیزی هست كه چندان در باره اش نوشته نمی شود و صحبت نمی شود اما  در زندگی خیلی ها مصداقش و موردش پیش می آید. نظرهایی كه نوشته بودم در زیر تكرار می كنم. از خواننده های عزیز می خواهم اگر تجربه ای و مشاهده ای در این مورد دارند در بخش نظرها (باخیش) با نام های مستعاری كه قابل شناسایی نباشد تجربه  و مشاهده شان را بنویسند. فضا و مكان و زمان تجربه را هم با تخیل خود تغییر دهند كه شناسایی مورد  امكان پذیر نشود.



ناز كردن بله, مچل كردن هرگز:

راستش من همیشه "مَچَل كردن پسر مردم" را كاری غیر اخلاقی دانسته ام. اگر واقعا به پسری  متمایل نیستید تكلیفش را زودتر معین كنید برود به دنبال زندگی اش. بیخودی فكرش و ذهنش مشغول نشود از كار و زندگی بیافتد.
منظورم از ناز كردن "مچل كردن پسر مردم" نبود.
دل و احساسات مردم كه بازیچه نیست.
ناز كردن مال زمانی است  كه رابطه- با ازدواج یا با نامزدی- رسمیت پیدا كرده. .

اگر واقعا قصد رابطه ی جدی با پسری ندارید یك بار "نه قطعی" بگویید تكلیفش روشن شود برود به دنبال زندگی اش. فوقش 5 دقیقه ناراحت می شود اما بعدش می رود دنبال یك عشق جدید.
اگر ذهنش را مشغول كنید و تكلیفش را روشن نكنید داغونش می كنید.

به قول "حسین شمالی" به او هم بی احترامی نكنید. فقط بگویید دوستش دارید اما  نه به عنوان همسر احتمالی. بگویید برایش آرزوی موفقیت و سربلندی و خوشبختی دارید. از ته دل این حرف ها را بگویید اثر بخش خواهد بود و او 5 دقیقه دیگه شما را فراموش می كند و به دنبال سرنوشت خود می رود.

شاید برای یك دختر جوان خیلی جاذبه داشته باشه كه پسری همه اش به فكر او باشه. واله او بشه. شیدایش بشه. مجنون وار سر به كوه و بیابان بذاره. اما این لذت و جذبه واقعا شیطانی هست.
شب شراب نیارزد به بامداد خمار

پس فردا این جناب "مجنون لیلی" به خودآزاری روی بیاره مادر خواهرش با شما دشمن می شوند. یك كمی تیپ "چال میدونی" داشته باشند روزگارتان را سیاه می كنند.
 اگر تیپ چال میدونی هم نداشته باشند  باز یك جاهایی به شما ضربه ممكنه بزنند. دست كمش اینه كه درخفا نفرینتان می كنند.

شاید برای یك دختر جوان ناخوشایند باشه قبول كنه كه 5 دقیقه بعد فراموش بشه. اما باور كنید بیست سی سال بعد این حركت شما میوه شیرین می ده. می بینید به به! اونهایی كه زمانی به شما ابراز علاقه كردند هر كدام برای خودشان شخصیتی اجتماعی شده اند.

این كه گفتم 5 دقیقه ای فراموش می كنند البته درست هست اما نه هر فراموش كردنی. فراموش می كنند به این معنی كه دیگه دغدغه وصال ندارند می روند دنبال زندگی شان. اما می بینی سی سال بعد, چهل سال بعد، به طور معجزه آسایی درهای قفل شده به روی فرزندان خانمی كه زمانی عشاقش را "مچل" نكرده و با قاطعیت تكلیفشان را روشن كرده، باز شد.
از كجا باز شد؟! همان عاشق قدیمی كه برای خودش كسی شده و صاحب نفوذ هست تا فهمیده این شخص فرزند محبوب قدیمی اش هست در را یواشكی و بی منت و بی چشمداشت باز كرده.به یاد عشق قدیمی اش.
مجنونی كه سر به بیابا ن می نهد ازاین كارها نمی تواند بكند.
اگر لعن و نفرین پشت سر  خانمی باشد از این لطف ها در حق فرزندانش خبری نخواهد بود. چه بسا گره بیشتری در كارشان بیاندازند! فرزندان چوب "مچل كردن های شیطانی" مادرشان را در سی سال قبل می خورند.

این نظرها را كه می نوشتم دوستی گفت: «نه منظور من آزار كسی نبود.
مثلا من شاید بعضی مواقع احساس كردم كه كسی شاید از من خوشش بیاد اما بازم فكر كردم كه خوب آخه هر چی شده مردی گفتند و زنی گفتند. اون باید بیاد جلو.
بعد فكر اینكه مثلا شاید من در مورد دوست داشته شدن از طرف اون فرد اشتباه میكنم و هی همه چیز رو تو فكر خودم بزرگ میكنم و طرف اصلا اخلاقش اینطوری هست كه زیاد با همه گرم میگیره. و من نخواستم مثلا چه میدونم از نظر شرعی هم مشكلی برای اون فرد پیش نیاد و........
از این دست صحبت ها دیگه»

جواب دادم: « من هم منظورم شما نبودید. شما واقعا به یك نفر علاقه دارید به او دارید جدی فكر می كنید و می خواهید سیگنالی بدهید كه او بیاید جلو . این فرق دارد. من منظورم شما نبودید.»


بقیه بحث را می توانید در بخش نظرها (باخیش) یادداشت من با عنوان ازدواج ببینید.


پی نوشت:
به نظر من این كه شخصی نتونه تصمیم قاطع برای زندگی اش بگیره  و مرتب خواستگر را با دست پس بزنه با پا پیش بكشته , از یك نوع ضعف شخصیتی رنج می بره. ضعیفی در ردیف ترسویی یا چیزی شبیه آن.
برخی آن را با ناز كردن عوضی می گیرند. ناز كردن وقتی به نتیجه خوب می رسه كه ارادی باشه ، از سر قدرت باشه نه از سر ضعف شخصیتی. عدم توان در تصمیم گیری قاطع ضعفی است كه هم خود شخص از آت آسیب می بینه و هم دیگران. فرهنگ سنتی هم این ضعف شخصیتی را در مردها بد می دونه ولی در زنها تقویت و تشویق می كنه. حتی به آن نگاه رمانتیك و آرمانی داره. این هم از جمله جنبه های سنت ماست كه باید اصلاح بشه.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

میراث آقای "حشمت آذر"

+0 به یه ن


قصه: یكی بود یكی نبود. روزی از روزی ها, زمانی كه تلفن اختراع شده بود اما موبایل هنوز نه, زمانی كه ماشین اختراع شده بود اما اِیربَگ هنوز نه، خونه های تبریز آب لوله كشی داشتند اما هنوز درخت های باغ های درون تبریز قطع نشده بودند, بزرگ خاندان حشمت آذر در گذشت. آقای حشمت آذر هفت دختر داشت و شش پسر. یكی از دیگری عزیز دردانه تر. وقتی آقای حشمت آذر مُرد، روز اول دخترهاش آن قدر گریه كردند كه از حال رفتند. پسرهاش هم دست كمی از دخترهاش نداشتند.
 آقای حشمت آذر خیلی پولدار بود.  ملك و املاك زیاد داشت. روز اول هیچ كدام از فرزندان یاد میراث نیافتادند. روز دوم پسرها به خودشان آمدند و  با خود گفتند هر چه بیشتر صبر كنیم حرف و حدیث تقسیم ارث و میراث بیشتر می شه. ملك كه بی صاحب بیافته صد تا مدعی پیدا می كنه. هركی برای خودش داستانی می سازه و مدعی می شه. تصمیم گرفتند هرچه زودتر, قبل از این كه حرف و حدیثی به علت گذشت زمان و شیطنت های حافظه پیش بیاید, صورت وسیاهه ی اموال آقای حشمت آذر را بردارند و در مورد تقسیم میراث پدر زودتر تصمیم بگیرند. این كار را سریع كردند. اما هربار كه به سراغ خواهرها می رفتند كه بیایند و حساب و كتاب  كنند خواهر ها با عصبانیت كاغذ را پاره می كردند وداد می زدند:"بابام رفت! شما دارید حرف مال و اموال می كنید؟! بعد از بابا نمی خوام دنیا باشه! شما حرف مال دنیا را می زنید؟!" یكی دو روزی این طوری گذشت.  برادری به برادرانش گفت:"بیا و خوبی كن! داریم ارث و میراثشان را با زبان و روی خوش بهشان می دیم دارند ناز می كنند! شیطونه می گه اصلا بیا همه را تقسیم كنیم به این خواهر ها هم چیزی ندیم! خودشان نمی خواهند." بردار بعدی می گه:" حالا داغن حالیشون نیست. پس فردا این احساسات فروكش می كنه مدعی می شوند. خواهر وسطی را كه می شناسی خون به پا می كنه. نه! نمی خواهد برای ارث و میراث بابا را در قبر بلرزونیم . نمی خواهم روحش در عذاب باشه كه داریم حق دردونه هاشو بالا می كشیم."  برادر سومی كه از همه زیرك تر بود گفت:" بیایید خودمون حساب و كتاب هامون را بكنیم برای خواهر هامون یك سهمی بذاریم كنار. اونها كه حال حساب و كتاب ندارند. هرچی بذاریم جلوشون امضا می كنند. خودمون راضی بشیم. راضی كردن اونها با من." همین كار را كردند. از دید خودشان "حق خوری" نكردند. اما برای خودشان چرب ونرم تر حساب كردند. اگر خواهر ها حساب و كتاب می كردند راضی نمی شدند سهم داداش ها این همه چرب و نرم تر باشه. ولی سهم خودشان هم آن قدر كم نبود كه مسخره به نظر برسه و همون اول كار دعوا راه بیافته. اموال تقسیم شد اما شركت قرار شد بماند و كار كند و از سود سالانه اش سهمی به خواهران تعلق گیرد. درصدی اندك اما بهتر از هیچ چی!
سال ها می گذشت و شركت در سایه ی زحمات برادر ها بیشتر و بیشتر سود می كرد اما سهمی كه به خواهرها می رسید به اندازه تورم هم افزایش نمی یافت. خواهر ها البته می فهمیدند كه سهم الارث شان باید بیش از این ها باشد. اما اعتراضی نمی كردند. باخود می گفتند:" فعلا آب باریكه ای است كه بی هیچ زحمتی و جنگ و دعوایی می آید. بخواهیم اعتراض كنیم این آب باریكه هم قطع می شود. به علاوه در فامیل اختلاف و تفرقه می افتد. خانه ی برادرهایمان برای بچه هایمان خانه امید هست. چرا بچه هایمان را از این خانه امیددایی هایشان محروم كنیم. پس فردا اگر پسرهامون كار پیدا نكردند اگر شوهرهایمان یا دامادهایمان ورشكسته شدند مطمئنیم كه در این كارخانه پدری می توانیم دستشان را بند كنیم. دیگه لازم نیست برای پیدا كردن كار به غریبه رو بیاندازیم. داداش های خودمان هستند.  طفلكی كوكب خانم! شوهرش از كار بیكار شده مونده ور دل كوكب خانم. مرد كه كار نكنه بد اخلاق می شه. با هفت من عسل نمی شه قورتش داد. پسر پریوش خانم هم كار پیدا نكرد معتاد شد. خدا به دور! ما دلمون قرصه كه این شركت از بابامون به ما مونده. اگر هم سهم زیادی به ما نرسه دست كم خانه ی امید كه هست."
چند نسل به همین منوال گذشت. شركت سود می داد. برادرها وبرادرزاده ها با سود آن املاك و مستغلات بیشتری می خریدند و سهم كمی هم به خواهر ها می دادند. خواهر ها می گرفتند و به روح پدرشان دعا می كردند. فرزندان خواهر ها خود را با تحصیلات عالیه مشغول می كردند و چشمداشتی به شركت نداشتند. چون اختلافی بین سهامداران پیش نمی آمد شركت جلو می رفت و سود می كرد. اگر اختلاف پیش می آمد برادرها درگیر رفع اختلاف ها می شدند و نمی توانستند برای سود دهی بیشتر برنامه بریزند.
گذشت و  وزیری سر كار آمد كه انگار قسم خورده بود هرچه تولید داخلی بود نابود كنه. شركت موروثی خاندان حشمت آذر هم تا آستانه ورشكستگی جلو رفت. برادر ها  فوت كرده بودند. فرزندان برادرها كشیدند كنار. آن قدر مستغلات داشتند كه دیگه شركت برایشان چیز مهمی نبود كه به دردسر سرپا نگاه داشتنش بیارزد! نوه ی برادرها هم همه مهاجرت كردد به خارج. این بار نوه های خواهرها بودند كه در شركت استخدام شدند و آن را از ورشكستگی نجات دادند. دوراندیشی خواهرها بعد از دو نسل جواب داد!
-----------------------------------------------------

پی نوشت: فامیلی "حشمت آذر" را همین جوری پراندم. احتمالا چنین نام خانوادگی ای وجود ندارد. هرگونه تشابه اسمی صرفا اتفاقی است.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

فرمانداران زن

+0 به یه ن

آقای روحانی چهار فرماندار زن در استان های سیستان بلوچستان استان گلستان و ایلام منصوب كرده.  هر چار نفر بومی آن منطقه هستند و برخی از آنها اهل سنت می باشند. بی شك كارشكنی های عدیده ای خواهد شد. خدا به این خانم ها قوت دهد كه بتوانند به كارشكنی ها غالب آیند

صرفنظر از ارزش نمادین این حركت كه به جای خود ارزشمند هست فكر می كنید آیا این كار می تواند تاثیر عملی مثبتی داشته باشد؟
من كنجكاوم كه صبر كنیم ببینیم پاسخ چیست. شما نظرتان چیست؟ چه پیش بینی و نظری دارید؟

پی نوشت: بذارید این سئوال را مطرح كنم. آیا شما مایلید در شهر یا روستای شما یك مقام اجرایی ارشد مانند فرماندار یا شهردار زن منصوب شود؟ در مورد پاسخ خود توضیح دهید.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

استنفوردها-تكرار از آبان 1386

+0 به یه ن

تراژدی یك شاهزاده

خانم و آقای استنفورد در همه دنیا تنها یك فرزند داشتند. یگانه وارث این همه ثروت و حشمت جوانی بود با استعداد منضبط و جدی كه تحت نظر بهترین استادان و راهنمایی های دلسوزانه پدر آیین ملكداری می آموخت. آری! آیین اداره ملكی با هزاران كارمند كه تك تك آنها شخصیت هایی احترام بر انگیز بودند نه یك "مشت حیف نان" كه هر طور "خان مظفر" عشقش بكشد بر سرشان بزند! همگان منتظر بودند ببینند این جوان باهوش و پركار با چنین ادب و تربیتی با امكانات بی حد وحصر پدر و كارمندان متبحر گوناگونش چه قله های جدیدی از افتخار
را فتح خواهد كرد.

استنفورد جوان به معماری تمدن های كهن و جمع آوری اشیا عتیقه علاقه ای وافر داشت. می گویند برخی از اشیا موزه استنفورد كه پیشتر از آن سخن رفت یادگار این جوان است. او همچنین به پرورش اسب و سواركاری علاقه داشت. اصطبل دانشگاه استنفورد و اسب هایش نیز (كه باز درنوع خود ثروتی عظیم است) از یادگار های این دردانه رعناو خوش ذوق خانم و آقای استنفورد است. اما متاسفانه سال ها پیش از آن كه به رسم قصه های پرستار كودكی های من این شاهزاده سوار بر اسب سفید شاهزاده خانم زیبای شهر رویاها را ملاقات كند در سفری كه به همراه والدینش به ایتالیا داشت به بیماری تیفوئید گرفتار آمد و در سن شانزده سالگی از دنیا رفت.

قبلا هم گفته ام در فرهنگ آمریكایی
self-pity
به شدت تقبیح می شود.
در آمریكا رسم بر این است كه وقتی مادری داغدار فرزند می شود به جای دل سوزاندن برای خودش سعی می كند سرش را با سازندگی گرم كند. معمولا مادران داغدار تلاش می كنند موسسه ای عام المنفعه به نام فرزند از دست رفته شان راه بیندازند.
با توجه به این كه بیشتر كودكان آمریكایی به بیسبال علاقه دارند در سراسر آمریكا زمین های بیسبالی می توان یافت كه مادران آمریكایی به یاد فرزند از دست رفته شان در افتتاح آن كوشیده اند وبه نوعی در را ه اندازی آن سهیم بوده اند. جین هم چنین شیر زنی بود. او هم بر آن بود با "عشق حقیقی" خویش
زیبای خفته" دلبندش را در قالب یك دانشگاه و یا موزه به حیات باز گرداند.

می گویند در شب های آخر زندگی شاهزاده خانم و آقای استنفورد هر دو بر سر بستر فرزند دلبندشان تا صبح ایستاده بودند. تنها یك لحظه ای جین به خواب رفت و در همین لحظه شاهزاده پركشیدورفت. هنگامی كه جین چشم باز كرد للاند آرام صبورو متین اما قاطع به او گفت:"از این پس فرزندان كالیفرنیا فرزندان ما خواهند بود." و این سخن نطفه آغازین دانشگاه استنفورد بود.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یك تجربه ی شخصی ناخوشایند

+0 به یه ن

پارسال همین موقع ها مرتب پیاده روی می كردم. این دور و بر خانه سفیر و مقامات دیپلماتیك زیاد هست و بر در هر خانه ی سفیری هم یك سرباز وظیفه می ایستد. همین طور ساخت و ساز هم زیاد می شود . كارگران ساختمانی هم غالبا مردان جوانی هستند در عنفوان جوانی. نمی دانم چه حسی به من دست داده بود كه می ایستادم چند كلمه ای با آنها حرف می زدم. یا موقع گذر لبخند گرمی به آنها می زدم.  حرف های خیلی معمولی: سلام! خسته نباشید! امروز هوا سردتره....  فكر می كردم خوبه این ارتباط ساده ی انسانی برقرار بشه. درسته كه تهران-به خصوص این منطقه- نسبت به جایی مثل سیستان بلوچستان برای یك سرباز بهشت هست اما بازهم سربازی اینجا خیلی ساده نیست. صبح تا شب در سرما و گرما باید بیكار اونجا بایستند. درسته نسبتا امنه و از ریگی میگی و دار و دسته اش خبری نیست اما باز هم اونجا ایستادن ساده نیست. افاده ی مردها و زنها تازه به دوران رسیده شمال شهر تهران را صبح تا شب تحمل كردن همچین هم ساده نیست! آتوسا كه معلم بچه های این آدم هاست و خودش هم بچه ی شمال تهران بوده  از وضعیت و فیس و افاده و توقع آنها می نالد. ببین چه بر دل یك سرباز وظیفه كه دم خانه سفیر نگهبان ایستاده یا بر دل كارگر جوانی كه با پتك خانه های كلنگی تخریب می كند (وحساب كنید با هر پتكی چه تنشی بر كمر نحیفش وارد  می شود) چه ها از دست این جماعت می گذرد. (البته من شخصا خیلی هم اینها را مهم نمی گیرم كه فیس و افاده شان آزارم دهد! می شه گفت نمی بینمشان!)

باور كنید حداقل من یكی می فهمم كه در جامعه ی ما چه قدر فشار بر مردان زیاد هست. به خصوص بر مردانی كه غیرتمند هستند. من همیشه می گویم اگر در ایران خانواده ای دو پسر داشته باشد و یكی صبح تا شب در گوشه ی خانه علافی كند یا در خیابان مزاحمت ایجاد كند و دیگری هم درس بخواند و هم كمك خرج باشد باز هم عصر كه خسته به خانه می آید مادرش  به او می گوید" پاشو برو از سر كوچه ماست بخر" نه به  برادر علافش. اون ماست خریدن هم می افتد به گردن برادر پرتلاش! هر كسی می خواهد یك باری به دوش او بگذارد!  

الغرض! با این نگرش بود كه می خواستم یك ارتباط ساده در حد چند جمله یا حتی یك لبخند با این افراد كه دور وبر ما هستند برقرار كنم. آنها هم جواب می دادند. كاملا منظورم را همان طور كه بود می فهمیدند و استقبال می كردند. نه پررو می شدند و نه زیاده روی می كردند. به لحاظ سنی می توانستند جای پسر من باشند. هیچ برداشتی هم جز این نداشتند و معلوم بود این دوسه جمله و نگاه و لبخند چیزی هست كه می طلبند و خوشحالشان می كند.

تا اینجای ماجرا شیرین بود! اما اتفاقاتی می افتاد كه مرا پشیمان می كرد. گاهی كه برخی كه سوار بر اتومبیل خود بودند و شاهد رد و بدل چند جمله و احیانا لبخندی، دست بردار نبودند. هرچند آن سربازان و آن كارگران برداشتی جز یك رابطه ی انسانی ساده نمی كردند اما آن جماعت كه فكرشان كثیف بود اصلا رابطه ی ساده انسانی نمی فهمیدند. گمان می كردند زنی كه با یك سرباز وظیفه كه معلوم بود فقیر و غریب  هست همصحبت می شود دیگه به اینها با این ماشین مدل بالایشان نمی تواند "نه" بگوید. خلاصه! برخورد هایی دیدم كه از آن رابطه ی انسانی ساده چشم پوشی كردم.

 بخشی از جامعه ی ما خیلی ناسالم هست. خیلی! هم ناسالم و هم به شكل بسیار سطحی ای مادی! از این مادیگری به این شكل بیل گیتس  بیرون نمی آید! فقط مزاحمین خیابانی از دماغ فیل افتاده بیرون می آیند!

به نظر شما چی می شه كرد؟!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل